دوستان و همراهان وبلاگ jinnn درود و عرض ادب و احترام دارم خدمت تک تک شما عزیزان و مخاطبان با محبت.
همگی غرق روزمرگی ها بودیم که روزی حین گذر از مسیری بارانی رهگذری بی چتر و خیس را دیدم او جای غلطی چشم انتظار رسیدن یک تاکسی ایستاده بود و باران شهر رشت بشکل هاشور زدگی ها بر سرش میبارید. ترمز کردم و کمی به عقب برگشتم . عادت ندارم که با بوق با کسی ارتباط برقرار کنم چون از نظرم ممکن است بی ادبی تلقی شود . ناگزیر نصفه نیمه پیاده شدم و او را صدا کردم . او نگاهی به خودرو کرد و با کمی شک پیش آمد و چادرش را با آرنجش نگه داشت و گفت ؛
آخه من خیسم . ماشینتون خیس میشه پسرم.
لبخندی زدم و او نشست . کمی تشکر کرد و از تغییر الگو ها و معیار و ملاک ها صحبت به میان آورد . یک جمله در میان تاکید میکرد که بی سواد است و زمانشان زندگی طور دیگری بود .
من به او یادآور شدم که سواد به مدرسه رفتن و مدرک نیست و لااقل نیمی از ان محتاج مدرسه رفتن و نیم دیگر نیز نیازمند تجربه کردن و هوش و زکاوت فردی ست . دو نوع سواد وجود دارد . اولی به خواندن و نوشتن و تحصیلات و مدارک دانشگاهی ست دومی سواد اما سواد اجتماعی ست . افراد اگر هوشیار و نکته سنج باشند و در پیکر فکری خود دارای چارچوب و اصول باشند و میل به یادگیری و پیشرفت فکری در انان ریشه داشته باشد می توانند همان قدر آگاه و مطلع از شرایط زمانه باشند که نوع اول است .
او میگفت که هرگز کتاب نخوانده ولی بجایش داستان حقیقی آدمها را با مشاهده کردن و شنیدن و دقت میخواند . ان هم بطور تجربی و میدانی . یعنی بنحوی میخواست بگوید که فردی کنجکاو است و تمایل به مشاهده و اکتشاف در زمینه ی تقدیر آدمهاست . او حتی واژه ی تقدیر را با واژه ی معادل بومی ان جایگزین کرده بود . و در پاسخ به جمله ی من گفت :
تقدیر و تقطیر و تقویم و تقسیم و اینجور چیزا رو بلد نیستم پسرجون . اصلا نمیدونم چی هستن اما پیشونی آدما باید بلند باشه
استعاره ای از بخت بلند را منظور داشت . او از من پرسید که ؛
چرا اینقدر کتاب توی ماشینت هست . همه رو خوندی ؟ یه وقت سکته مغزی میکنیاااا اخه اینا توش چی هست مگه که بخاطرش چشماتون رو ضعیف میکنید . خب لابد دانشجویی
لبخندی زدم و گفتم نه . ولی هر روز دانشجویانی دارم . .
او میگفت که طی عمر پنجاه ساله ای که از خدا گرفته چند مورد خاص و عجیب را دیده .
منظورش از مورد افرادی بود که تقدیر های عجیب و غیر قابل باور داشتند . انچنان رومانتیک و یا گاه تراژیک که باورش برایش سخت بوده . و همین امر سبب شده که ملکه ی ذهنش شود . او تا خواست کمی بیشتر بگوید که به مقصد رسیدیم . ولی پیش از پیاده شدن گفت :
یکی شون که پسر حاج اقا بزرگ و عشقش به حاجیه مار بود که داستانش درازه . شاید یه وقت دیگه باز این روزگار تو رو سر راهم قرار داد و منو سوار کردی مجانی رسوندی و من همه صندلی عقبت رو از آب بارون خیس کردم و برات تعریف کردم که چی بود ماجراش .
من شوکه شدم . او نام پدر بزرگ مرا برد که حاج آقابزرگ بود و همه در رشت می شناختنش . و او نام پدرم را برد که حمید بود . همچنین نام درون شناسنامه ی مادرم را . این خیلی جالب است . پس او حتما مادرم را میشناخته .
لبخندی زدم و گفتم منظورتون از حاجیه مار همون فری نیست؟....
او خنده ای کرد و پرسید :
پس خودت قبلا شنیدی ؟
گفتم : من پسرشون هستم .
او پرسید : اگه راست میگی پدرت شغلش چی بود ؟ چند تا خواهر برادری ؟ عمو عمه هات کجان ؟..
لبخندی زدم و هیچ نگفتم تا او خیال کند که من دروغ گفته ام . خب در ان فرصت کم نمیگنجید تا بخواهم به او ثابت کنم که راست میگویم . ولی لحظه ی پیاده شدن مکثی کرد و گفت : چرا !... خودتی . راست میگی . لبخندت به پدرت رفته و چشم و ابروت به مادرت . بهشون سلام برسون . من مستاجرشون بودم . بهشون بگو که سیما بلنده رو سوار کرده بودی . برو خدا پشت و پنات....
■□■□■□■□■□■□■
نکته : کات . استوپ . مکث . درنگ .
■□■□■□■□■□■□■
ساعت گرد دیواری ساعت شش غروب یک روز بارانی در اواسط دیماه را نشانه رفته . طبق همیشه تنهام . تلویزیون تنها عضو پر سرو صدای این خانه است . اکنون هم منیرو روانی پور نویسنده ی خوب و هم وطن فرهیخته مشغول بازخوانی یک اثر ادبیات داستانی است که نامش : به کیف رسیدم زنگ میزنم.
او کارگاه داستان نویسی برای بازماندگان سقوط هواپیما در دو سال پیش برگزار کرده . و خواسته غمشان را به قلم بسپارند.
او راست میگوید . هر غمی که به قلم بیاید از هجمش کاسته میشود و هرکس نیز انرا بخواند به طریقی در غمش شریک شده .
من بغضی دارم . غمی نو رسیده و عمیق به جانم زده . یکی از اهالی کانون نویسندگان کم شد . او راحت شد . ناراحتی ها برای بازماندگان است . او را همه میشناسند . و لحظاتی پیش حین تماشای کتابخوانی منیرو روانی پور در گوشه صفحه تلویزیون و بشکل ستون نویسی تصویر آبتین غیور آمد . زیرش نوشت ؛ فوت شد .
او زندانی سیاسی بود ولی حتی نمیدانست سیاست چیست . او اهل قلم بود .
بکتاش آبتین روحت شاد و یادت گرامی .
آسوده بخواب . این طرف خبری نیست
هنوز هم خورشید زمستانی هر صبح از پشت کوه های بلند سرک میکشد و سرد میتابد بر این سرزمین . عاقبت نیز از سوی دیگر میرود تا بلکه صبح دیگری برگردد .
تو در کمای مصنوعی بودی که رفتی . بکتاش جان خوشا به سعادتت که در راستای دفاع از آرمان ها و باورهایت بار سفر بستی . برای ما که اینگونه نیست . روز به روز بیشتر با فلاکت خوی میگیریم . عادت میشود برایمان . یا مصداق کرونا با ان همزیستی پیدا میکنیم . میشود عضوی از ما .
حرف بسیار است . فرصتی نماند . حرفها را در ان دنیا با هم خواهیم گفت .
شهروز براری صیقلانی . امضاء
■□■□■□■□■□
مکث ، استوپ ، توقف ، درنگ ، ایست.
حرکت ، جاری شدن ، بازگشت، ادامه ....
■□■□■□■□■□
دوستان تصمیم داشتم در آغاز این مطلب تا از تقدیرهای عجیب برایتان بنویسم .
شاید وقتی دیگر .
خب شاید چند صفحه ای از متن اثری با نام حاجیه مار را برایتان در ادامه ی این مطلب بگذارم . چند صفحه ای را به رسم تصادف و شانس انتخاب میکنم . شاید روزی و زمانی این اثر چاپ و نشر و عرضه شود
شاید زمانی دیگر ....
بدرود .
_____________
■□■□■□■□■□■□■□
صفحه ۰۳/از ۳۷۶ ص حاجیه مار داستان فوق بلند
..... او زمانه و زندگی را به بازی گرفت آنجایی که فهمید شوهرش چهل سال از خودش بزرگتر است .
انجایی که به زور سر سفره ی عقد می نشست هنوز نمی دانست که داماد همان مرد خپل و کت و شلواری ای ست که چندی پیش قصد ازدواج با فائزه را داشت .
حاجیه مار با اندام ظریف و قد کشیده اش زیر توری عروس زیباتر بنظر میرسید ولی او اشک میریخت . نه از سر خوشبختی . بلکه او درد هایی داشت .
آن لحظه ی خاص و قرائت خطبه ی عقد از جانب عاقد و سایش کله قندهای کوچک بالای سرشان ....
همه ی اینها سبب ان شده بود تا به بی وفایی خودش در قبال حمید بی اندیشد . او چه کرده ... چنین جفایی از وی بعید بود . او حتی خودش نیز چنین توقعی از خودش نداشت . اما خب چه کند ؟... او همین ساعاتی قبل باز ساز مخالف زده بود و گفته بود که نمیخواهد ازدواج کند و خب در نتیجه ی اعتراضی که کرده در جسم و روحش زخمی هایی دهان باز کرده بودند . نیمی از ان زخم ها را مدیون کتک های مادر زورگویش است .
از همان روز نخست تا چشم مادرش به این مرد افتاد گویی جادو شد . در کمالات و جمالات تقلبی و کت شلوار قرضی اش ذوب شد و تصمیم گرفت که این مرد می بایست داماد من شود . عجیب است . زیرا این مرد حتی یک سال از مادر عروس نیز بزرگتر است .
حاجیه سینزده سال دارد و وارد چهارده سالگی اش نشده اما داماد پنجاه و هشت سال دارد . نه خانه ای دارد و نه شغلی . بلکه وانمود میکند مهندس است . خط خوشی دارد و تمام گردن کلفت ها را میشناسد . او بازی قمار را برقرار میکند و دیگران نیز بر سر بساط وی یا تمام پولشان را به قمارباز دیگر می بازند و یا اینکه برنده میشوند هرچه شود برای او فرقی ندارد چون اون برای هر دست بازی تلکه و پورسانت خود را میگیرد .
خب از همان روز نخست در یکماه قبل ، مادرش به باندرول اسکناس در جیب های این مرد غریبه دل بسته بود . گویی عقلش را ربوده اند و جادویش کرده اند . به یکباره از عقل سلیم و آینده نگری وجدان و تدبیر چشم بسته بود . حکم کرده بود که میبایست دختر بزرگش فائزه با این مرد میانسال ازدواج کند . فایزه نیز خواهر بزرگ و دختر ارشد خانواده است . خواهری شرور و دمدمی مزاج . او ابتدا پذیرفته بود . با ان شخص آشنا شده بود . به سینما رفته بود به لب ساحل رفته بود به رستوران رفته بود . و تک تک اسکناس های درون جیبش را خرج کرده بود و وقتی کفگیرش به ته دیگ خورده بود از ازدواج سر باز زده بود . از اینرو مادر از سر ناچاری یکی دیگر از چهار دخترش را برای ازدواج با او تعیین کرده بود . ولی خب حاجیه مار تصمیمات دیگری در سر داشت . حاج آقابزرگ را تمام شهر رشت میشناختند و تمامی چندین فرزندش خارج از کشور بودند و تنها یک فرزندش هنوز دانش آموز کلاس یازدهم بود و در رشت حضور داشت . نام این پسر حمید بود . و حاجیه مار را با لقبی خودساخته و از سر محبت خطاب میکرد و به او میگفت : فرند . و این اسم به مرور زمان تبدیل به فری شده است . حمید با قلبی شکسته در مجلس جشن عقد کنان فری حاضر است و تن پوش سیاهی بر تن دارد . او بارها به مادر فری گفته بوده که قصد ازدواج با دخترش را دارد اما چون ۱۷ سال بیشتر نداشت کسی او را جدی نمی گرفت .
حاجیه مار از دنیای حمید خارج و دیگری هرگز فری خطاب نخواهد شد . البته کسی از آینده باخبر نیست . خدا را چه دیده ای . هر چیزی ممکن میشود وقتی پای عشقی حقیقی در میان باشد ...
او مدتی را با پسر حاجی آقابزرگ یعنی حمید دوست بود . او عاشق حمید و حمید نیز شیفته ی حاجیه مار بود ولی افسوس که .....
۴۰ صفحه بعد.....
صفحه ۴۳/از ۳۷۶ ص حاجیه مار داستان فوق بلند
فائزه و چشمانی شور و لفظی ماورایی که همواره حوادثی بد شوگون و طالع نحصی همراهی اش میکند .
کافی است که بر سر سفره ی غذا به یکباره بگوید :
چه کاسه ی گل سرخی زیبایی .
تا انکه همان لحظه و بی دلیل کاسه ی خورشت سر سفره ی سنتی و رنگارنگ ترک برداشته و دو نیم شود .. ..
او چنین مواقعی رنگش عوض میشد . مضطرب و موزیانه زیر چشمی به اطرافش نگاهی میکرد. بی اختیار ناخن می جوید و سکوت اختیار میکرد و ناگهان بر میخواست و میدوید میرفت . او در رفتن های ناگهانی و بیخبر تخصص داشت . غیبت هایش به دو دسته تقسیم میشدند . کبری و صغری . کبری به دوره های غیبت یکساله اش در هجده سالگی و غیبت صغرا نیز از بازه ی زمانی یکروزه تا به یک هفته بود .
محال ممکن بود که او برود و کسی نگرانش شود . در روستا همگی میگفتند که لابد به شهر رشت رفته . خب همه میدانند که انها از طبقه ی روستایی و کشاورز و دامدار نیستند . بلکه انها خودشان از مرکز شلوغی و ازدحام و مدرنیته گریخته و به ان روستا پناهنده شده اند . آنها یک برادر و چندین خواهرند . فایزه که همیشه اصرار دارد تا ژیلا خطابش کنند . او چند سال قبل که بچه ی همسایه شان بدنیا آمده بود و مشت کریم پشت درب از خوشحالی گریه میکرد گفته بود که هجده سال دارد . اکنون که ان کودک مکتب خانه میرود نیز همچنان سر حرفش مانده و میگوید: ژیلا هستم ۱۸ ساله . خب گویی سوزنش گیر کرده و زمان در باورش ایستاده تا مبادا روزی بر سن او بیافزاید . ژیلا گهگاهی و بی هیچ پیش زمینه ای به گوشه ی خلوتی پناه برده و تکیه بر کنج نمور خلوتش میزند . نفسی عمیق میکشد و حسرت سراپایش را تصائب میکند . آنگاه آوازی سر میدهد چهچهه ای میزند و آنچنان زیبا میخواند که موی بر تن همگان سیخ میکند . اما لحن آوازش سوز خاصی دارد که غمی جانسوز را در پستوی وجودش افشا می نماید .
صفحه ۴۴/از ۳۷۶ص داستان فوق بلند حاجیه مار
او حتی نمی داند که دستگاه اصفهان چیست و یا اینکه فراز و فرود آواز چیست . اما بهتر از همگان میخواند . از دست برقضا چندی پیش که ارباب مشکات از شهر و با اتومبیل هندلی و شوفر مخصوص به روستا آمده بود و تمام توجهات را به خودش جلب کرده بود به یکباره و از جایی نامعلوم سمت خانه ی مشت کریم صدای آوازی برخواسته بود . حتی گاو ها و گوسفندان مشت کریم نیز پیش آمده بودند و به صف شده و سمت منبع صدا زول زده بودند . و هم ریتم با ملودی ان ترانه سر هایشان را چپ و راست میدادند . روباه دم بریده که چندی پیش دمش را درون تله ی مشت کریم از دست داده از پشت بوته های شمشاد خارج شده و بی آنکه نگران حمله ی سگ گله باشد پیش آمده و اتفاقا از شانس بد درون صف و به ترتیب قد پس از سگ و توله هایش ایستاده بود . گویی جادو شده باشند . گربه نیز تمام خصومت ها و دشمنی ها را فراموش و کنار روباه ایستاده بود موش های درختی نیز از زیر حفره ی درخت بید کهن خارج شده و در خطی فرضی به صف ایستاده بودند . گربه که انها را دیده بود هیچ عکس العملی نشان نداده و به روباه تکیه زده بود روباه نیز نگرانی ها را فراموش و حتی غم و غیبت دم پشمالویش را برای لحظاتی فراموش کرده ولی در عین تحت تاثیر قرار گرفتن از صدای خوش فائزه ، به نکاتی دیگر نیز می اندیشد . موزیانه نگاهی به سگ میدوزد و زیر چشمی فاصله اش تا لانه ی مرغ ها را محاسبه میکند . و مجدد سر چرخانده و به سگ گله نگاهی پر از اضطراب میدوزد . سپس یک گام و آرام و نامحسوس عقب می نشیند . و از خط فرضی و صف خارج میشود . سگ کمی خرخر میکند و دندان هایش را به هم میفشارد . گویی خواسته باشد بگوید که حواسم به تو است و مبادا نقشه ای پلید در سر داشته باشی .
روباه نیز لبخندی مصنوعی و ابلهانه بر چهره نشانده و مجدد یک گام محکم رو به جلو رفته و در صف می ایستد .
گربه مدام خودش را به او میمالد . و از زیر لبی زمزمه کنان قرقر میزند . شاید دارد از شباهت شال گردن روی دوش ارباب سالار مشکات با دم مفقود شده ی روباه گلایه میکند .
صفحه ۴۵/از ۳۷۶ حاجیه مار داستان فوق بلند
فائزه درون تویله و پشت مکعب های بسته بندی شده ی علومه لم داده و بی آنکه بداند بیرون چخبر است بلند بلند آواز سنتی و اصیلی را می خواند . گاه زیرکانه کمی از ترانه را فراموش میکند ولی بجایش کمی ملودی را میخواند و هم ریتم با آواز پیش آمده و باقی ترانه را میخواند .
زن مشت کریم هم از فرصت پیش آمده بهترین بهره را برده و سطل را گذاشته و خودش نیز روی کتل ¹ کوچک چوبی نشسته و مشغول دوشیدن شیر مادیان پیشانی سفیدش میشود . ارباب سالار مشکات سبیل هایش را تابی داده و اخمی میکند و به مباشر که دفتر حساب کتاب ها زیر بغلش است میگوید:
این غربتی ها و بچه شهری ها گند زدن به سنت هامون . اداب و رسوم ها رو که فراموش کردن الانم خیال کردن میتونن معیار ها رو عوض کنن .
مباشر که فقط دو کلاس سواد دارد و حتی نوع نوشتن او را فقط شخص خودش میتواند بخواند . زیرا انقدر غلط املایی و اشتباهات عمیقی در نگارشش وجود دارد که زبان متن حتی بی شباهت به خط پارسی بچشم می آید . او حتی قوانین نوشتاری و نگارشی خودش را دارد و مثلا برای نوشتن اسم فائزه چنین مینویسد :
الف آ ی ظضع ...
اربابت مجدد جمله اش را تکرار کرد . و گفت : مگه این دختر نمیدونه که نباید نامحرم صداش رو بشنوه . پس چه مرگشه ؟... لابد ملاک و معیار ها رو عوض کرده
مباشر با ان عینک بزرگش و کت همیشگی و کوتاهش پیش آمده و نگاهی گنگ و مبهم کرد و گفت :
غلط میکنن املاک رو عوض کنند . من مگه مردم که اونا چنین غلطی کنند . ارباب شما خیالت راحت باشه
خودم مثل شیر حضور دارم و چنین غلطی نمیتونن بکنند . ولی اون یکی که گفتید قراره عوضش کنند رو نمیشناسم . حالا این مهیار کی هست ارباب ؟.. کی میخواد عوضش کنه ؟... چه سودی دا ره عوض کردنش ؟... ضررش به ما که نمیرسه . میرسه !؟...
ارباب نگاهی عاقل اندر صفی دوخت و گفت :
ملاک و معیار هارو تغییر میدن نسل های جدید . تو هنوز با این سن و سالت معنای ملاک و معیار رو بلد نیستی مباشر ؟... واقعا که....
صفحه ۴۶/از ۳۷۶ ص حاجیه مار داستان فوق بلند
در همین لحظه بود که پری از پشت پرده ی چرک تاب و سوراخ اتاق به سمت جاده ی اصلی در دوردست نگاهی کرد و با خودش زمزمه وار گفت : خب شاید اگر تا هزار بشمارم یه خواستگار پیدا بشه و از سمت جاده بیاد اینور ...
سپس شروع به شمارش کرد ولی چون مدرسه نرفته بود تنها می توانست تا ده شمارش کند . و میدانست اگر ده مرتبه از یک تا ده بشمارد و این کار را ده بار تکرار کند میشود معادل همان هزار . البته اینها را از پسر بزرگ مشت کریم یاد گرفته بود . او تا کلاس شش درس خوانده است و اینک به اجباری اعزام شده . (اجباری: خدمت سربازی) .
صفحه ۴۶/ از ۳۷۶ ص حاجیه مار داستان فوق بلند
پری ناگهان چشمش از دور به چشم مباشر می افتد و سریع خودش را پشت پرده پنهان گرده و دستانش را روی قلبش مشت میکند و با خودش میگوید:
گمون کنم مباشر هم عاشقم شده . ولی اخه من هنوز فقط تا ده شمرده بودم . چقدر زود این روش جواب داد . خب یادم باشه این دفعه از پسر مشت کریم بپرسم که چهارده سال یعنی چند بار باید تا ده بشمارم . اما خب اون دو ساله که نیست و رفته خدمت اجباری . وقتی داشت میرفت من چهارده تا سال سن داشتم .خب معلوم نیست طول این دو سالی که نبودش من چقدر و چند سال رشد کردم و بزرگ شدم و خودم بی خبرم . احتمالا الان حتی از خانجون هم بیشتر سن داشته باشم . .......
■□■□■□■□■□
اثری که مجاز به چاپ نیست . اثری که درون مایه ای جذاب و خلاق دارد که مضمون و محتوا و روایت این اثر کاملا حقیقی و بر طبق مستندات می باشد . حاجیه مار نام درون شناسنامه ی مادر نگارنده ی اثر است و مار در زبان بومی بمصداق واژه ی مادر است . گلمار یعنی مادرگل ها
پاچمار یعنی مادری کوته قامت
حاجیه مار یعنی دختر عزیز مادر (البته بشرط انکه نام زاینده ی ان نوزاد حاجیه باشد )
. نویسنده ی اثر تکپسر حاصل از ازدواج حمید با حاجیه مار است .. یعنی بنده ی ارادتمند .
با توجه به متنی که خواندید و بشکل تصادفی از ابتدای اثر انتخاب شده به ازدواج حاجیه مار با شخصی دیگر و شکست عشقی برای حمید و حاجیه مار پی بردید . شاید بد نباشد بدانید که ورق تقدیر در سالهای بعد بر خواهد گشت و حاجیه مار به تنهایی کودتایی در زندگی اش میکند و او که بعد سینزده سال زندگی مشترک با شوهر نخست صاحب سه فرزند شده نام پسر اولش را به یاد و عشق پسر حاج آقابزرگ یعنی حمید ، به همین اسم نامگذاری میکند . سپس وقتی مجدد پسر حاج اقا بزرگ را بر حسب تقدیر و قسمت میابد و به او میرسد و با او ازدواج میکند نام پسر ارشد او حمید است . همچنین نام شوهرش نیز حمید است . انها هفت خان عجیب عشق و تقدیر و بازیهای روزگار رو بشکلی خاص و متفاوت میگذرانند .
و چند صباحی بالاتر چرخ گردان خواهد چرخید و معادلات تغییر خواهد کرد
نویسنده : شهروز براری صیقلانی
بهش میاد خوب باشه ولی باید یه وقت دیگه بیام بخونم .
ان شاءالله موفق باشید