من اونجا ، وسط شر و شورهای این شهر خیس بودم. ولی سرم پایین ، یه لبخند روی لب داشتم خیلی شیرین .
پشت سر خراب ، جلوی روم سراب . انگار وسط یه کابوس دهشتناک باشم ،
آخه مگه غیر این هست که از قدیم گفتن که سر بی گناه تا پای دار میره ، ولی بالای دار، نه....
خدایش انگاری کمی اشتباه فکر میکردن . یا شاید این جمله فراخور همان زمانه بوده . و اکنون صدق نمیکنه . آخه یکی نیست که بگه بهم ؛ پسرک بی عقل ، نونت کم بود ، آبت کم بود ؟؟. وبلاگ نوشتنت چی بود دیگه..!..
خداییش توی محیط خشن دادگاه ، لطیف ترین جرم و اتهام مربوط به من میشه ، اما خب نبایستی کم بیارم ، به خودم یاداور میشم که جدی بگیر ، خشک و عبوص باش ، تا مبادا کسی سو استفاده کنه ازت .
مامور حین بالا رفتن از پله های دادگاه ، نگاهی به پرونده و اتهامات من می اندازه ، لبخندی میزنه و با تعجب نگاهی به من میندازه ، و میپرسه ؛
این دیکه چه کوفتی هست که اینجا نوشته ؟ بغی دیگه چیه؟
پاهام شول میشه ، بغی یعنی اقدام علیه حاکم زمانه و گردآوری تیم و تبانی علیه نظام
معمولا حکم چنین اتهاماتی اشد مجازات هست و اعدام . ولی آخه کدوم تیم؟ .. کدوم کشک، کدوم دوغ ؟ ...
من تصور میکردم که اتهام من چیری در محدوده ی نشر اکاذیب ، سیاهنمایی، و یا نهایتن توهین به مقدسات و یا اهانت به لباس قشر خاصی از جامعه بوده باشه ، چون حین بازجویی چنین میشد استنباط کرد از پرس و بازجویی های لابه لای ضرب و شتم .
اما خب..... آهان فهمیدم چی شده ... از بس که موارد زیاد بوده در مطالب وبلاگ شخصی ام که اونها اومدن یهو بصورت کلی و یکجا همگی رو تحت عنوان اتهامی به نام "بغی"
اینجوری دیکه درگیر جزئیات نمیشم ، و یهو حکم معدوم الدم یا بلکه اعدام میگیرم ، خب خیالی نیست ، اعتراضی نیست ، چون نه زن دارم ، نه فرزند. ، نه مادری چشم انتظارم هست و نه پدری دارم ، خب تنها دغدغه ام این هست که اگر من نباشم کانون ادبی بسته میشه و درب آموزشگاه نویسندگی تخته میشه
و باز تعداد زیادی از اعضای ثابت کانون ، ساعات زیادی از روزمرگی هاشون رو تحت خطرات ناشی از آسیب های اجتماعی قرار میگیرند و سرگردان توی کوچه خیابون و یا پاتوق در پارک های شهر میشن ، و خب اونها نوجوانن و بی تجربه و کنجکاو ، از همه مهم تر اینکه تعداد کثیری از اونها از پسران و دختران خانه های شبانه روزی شهر هستن و خب اگه من نباشم و درب آموزشگاه بسته بشه اونها مجدد به روال قبل و کارهای گذشته باز خواهند گشت و این خیلی نگران کننده هست . در همین افکار هستم که پله های تمام میشن و باید گوشه ای ایستاده بمونم ، تا تکلیف شعبه بازپرسی مشخص بشه ،
نگاهم به زمین و جایی بین حلقه ی زنجیر بسته شده به پایم گیر کرده ،
سرم را بالا نیاورم بهتر است . نه.... من که گناهی مرتکب نشدم ، جرمی انجام ندادم ، پس چرا سرم را از شرمندگی پایین بیندازم ، از دست برقضا سرم را بالا میگیرم، سینه ام را سپر میکنم و مثل یک مرد ، پای مطالب درون وبلاگم می ایستم . و از اندیشه ام دفاع میکنم.
در همین لحظات است که سوسک کوچکی از حاشیه دیوار ظاهر میشود، امیدوارم که بتواند از میان این قدمهای سرگردان درون راهرو ، به سلامتی رد شود و به مقصد برسد . خب
باید واقع بین باشم ، بعید میبینم ، زیرا زمان مناسبی را برای حرکت بسوی مقصد خودش انتخاب نکرده ، خب واقع بین باشم ، چرا خودم را فریب میدهم، اگر اعضای آموزشگاه و کانون نویسندگی ام این حد بالاست به دلیل محیط تفریحی و فرهنگی درون حیاط آموزشگاه است به گمانم تعداد زیادی از نوجوانان فقط بخاطر میز پینگ پنگ و یا سبد و توپ بسکتبال و یا بازی با فوتبال دستی به آموزشگاه می آمدند تاکنون . خب کم کم عزت نفس خودم را گم میکنم ، نجوای روح درون بیصدا و خاموش میگوید که :
مهم نیست که آنها چه دلیلی می آمدند، مهم آن است که آن محیط امن و سالم را برایشان فراهم آورده بودی. ضمنن فراموش نکن که ما هیچ شهریه ای از آنان نمیگرفتیم .
صدای بسته شدن درب یک اتاق ، مرا به زمان حال استمراری باز میگرداند ،
مامور میگوید که حکم صادر شده و حبس ابد، ..
دهانم باز می ماند ، مگر من احمقم ؟ تو که نزد قاضی نرفته بود ، ضمنن هنوز که جلسه دادگاه برگزار نشده ، از همه مهم تر ، هنوز شعبه بازپرسی معلوم نیست ، پس او چه میگوید؟..
لحظاتی بعد حین عبور از حیاط دادگاه او میگوید:
تنها راه نجاتت این هست که اعتراف کنی و صادقانه بگی که از کدوم دولت متخاصم خط میگرفتی ؟ کدوم حزب و جناح بهت خط مشق میداد ؟... کدوم فرد از خارج کشور ساپورت مالی میکرد تو رو تا رایگان بتونی یه محیط با تجهیزات تفریحی ورزشی و فرهنگی مهیا کنی و نوجوانان و آینده سازان این امت اسلامی رو گرد هم جمع کنی و بعد شروع کنی به شستشوی مغزی .....
خب میبینی که ما خودمون تمام جواب ها رو مطلع هستیم ولی دلمون میخواد خودت اعتراف کنی ، وگرنه اتفاقات ناخوشایندی چشم انتظار پدر مادر پیرت هست. حتی به بچه ات هم رحم نمیکنن ...
خنده ام را قورت بدهم یا خشمم را پنهان کنم. ، نمیدانم، او چرت میگوید
من نه فرزندی دارم و نه پدر مادری . خب او حتی هیچ نقشی در تکمیل پرونده ام ندارد ، و صرفا یک مامور برای همراهی و بدرقه به دادگاه است ، و بس ...
احتمالا مشغول تمرین و ادای ماموران مافوق خودش است ، چون او سن و سالی ندارد، حتی منطق و وجدانی ، اما الحق که لهجه ی شیرینی دارد، گمانم که اهل شرق گیلان و لنگرود باشد ....
بگذریم...
پرسیدم : کجا میریم الان ؟..
میگوید : چشم بندت کجاست ؟..
میگویم: والا دست و پام که بند بود ، پس لابد خودت باید برداشته باشی .
ساعات بعد درون ساختمانی کم نور . گمان نکنم زندان باشد
آخه اونجا میدزدن عصا از کور . اونجا که من دیدم آهو به بچه اش شیر نمیده .
اعتماد یعنی سم . یعنی بدبختی . یعنی اعتراف تصادفی محض درد دل با بغل دستی و هم سلولی . با خودت میگی که عجب هم سلولی باصفایی ، عجب همدرد و همدمی ، هم ازم قدیمی تره ، هم بزرگتره ، حتی فکر حمایت و تقسیم جیره غذاش با منه . خب پس پاسخ های مورد نظرم بابت راه رسم این خراب شده و هولوفدونی، و پرسش های بیشمارم پیش اونه. پس تا دیر نشده ، یا که سلول ها عوض نشده سریع بپرسم ازش . خب اینجاست که داری ناخواسته به فاک میدی خودت رو . و من اینو پیشاپیش میدونستم . من میدونستم که قابل اعتماد ترین شخص ، اصلا هم بند و هم سلول و همدرد که نیست ، هیچ ، از دست برقضا خودش یه ماموره در قالب زندانی . فقط محض حرف کشیدن ازت. محض اعتراف گرفتن در پوشش درد دل ، و بعد همگی میره روی میز قاضی . خب بلد بودم راه و رسم بازی رو . چون آگاهانه قدم توی مسیر گذاشته بودم .
اولین جمله ای که گفت : سیگار میکشی ؟
خب مگر اینکه احمق باشم نفهمم که اون ماموره توی تن پوش زندانی .
چون اینجا هیچ کسی سیگار نداره . اگر هم داشته باشه ، واسه خودشه و خودش. نه اینکه پیشکش کنه به منی که تازه وارد و غریبم .
خب من حتی نمیدونم کجا هستم ، نمی دونم تهران یا که سنندج ؟.. شمال یا که شرق ؟
چون از ابلاغیه و حضور من با میل خودم و با پای خودم به اداره ساواک
تا حالا همش چشمم بسته بود ، بارها سوار خودرویی شدم با چشم بسته که شبیه ماشین ون van استیشن بود چون درب اون کشویی بسته میشود.
و شیشه هاش کاملا سیاه بود . حتی نمیشد از زیر چشم بند ذره ای نور دید . چه برسه که از تاریکی ، گل آرزوها رو توی نور دید . خب بی تعارف یکبار به خودم اومدم و فهمیدم خوابم برده بوده ، و انگار به مقصد رسیدیم چون صدای درب کشویی خودرو شنیده شد ، یه مامور گفت به دژبان که : کد ۳۰ یازده آوردیم از رشت .
خب پس لابد رشت نیستیم الان . یعنی کجاییم پس...
خب دستبند ، پابند ، چشمبند، و خب حتی نمیدونم چند ساعت خوابم برده بوده چون وگرنه میفهمیدم که الان حدودا کجا باید باشم .
بعدشم که قسمت تنگ و تاریک و سردی به نام یخچال .
یه راهروی باریک و نمور .
اونقدری نمناک که نگو و نپرس .
یارو گفت؛
اسمت چیه بچه خوشگل ؟
با پوزخند جواب دادم : یادم نیست.
طرف تعجب کرد ، رفت توی فکر، گفت ^ بهت نمیخوره که بهت شوک الکتریکی یا تزریق فراموشی کرده باشن، چطور پس اسمت یادت نیست ....
اصن بی خیال . فقط میخوام بهت بگم که یقینن امروز فردا آزادت میکنن .
من مجدد پوزخندی زدم و گفتم ؛ آین رو از روی پیشونی من خوندی ؟...خخخ
یارو تکونی خورد و نیمه ی صورتش معلوم شد توی نیمچه نوری که به ته سلول انفرادی تابیده میشد .
توقع داشتم که صورتش پر از زخم و رد دشنه و بخیه باشه ، ولی چنین نبود ، چهره موجه و محترم و شبیه چهره اساتید ادبیات رو بهم تداعی میکرد .
لهجه تهرانی غلیظ . فرهیخته و با ادب .
بهم گفت ؛
تو رو زود آزاد میکنن چون بر علیه تو مدرکی پیدا نکردن ، وگرنه یقینن موهات رو میزدن از ته .
من پرسیدم : خب تو خودتم که موهات بلنده .
گفت : منو بی خیال ، من سالهاست اینجام . میتونی برام یه لطفی کنی ،
وقتی رفتی بیرون به این شماره زنگ بزن و بگو که تاریخ فلان وکیلم بره دادسرا .
گفتم باشه .
پرسیدم : اینجا کجاست؟
اوین؟ رجایی شهر؟
پاسخ داد:
مگه بچه ای ... اوین که هتل پنج ستاره محسوب میشه . اینجا آخره دنیاس ، اینجا قزلحصاره
گفتم : کجا؟ قزلحصار دیگه کجاست؟
کمی گذشت و گفت : اینجا هبیق هست . بعد به چهره من دقت کرد، ولی واکنشی نشون ندادم . انگار که برام فرقی نداره که هبیغ باشم یا غزلحصار . درحالیکه میدونستم غرلحصار یعنی بدبختی و بیچارگی ، اما هبیق یعنی تبعید شدن .
هبیغ سمت آستارا هست . ولی غژلحصار سمت تهران .
خب من بی تفاوت نشون دادم .
فرداش مجدد گفتن باید بری بدرقه
من میدونستم بدرقه چیه . چون فرشید برام شرح داده بود . چون آگاهانه قدم توی مسیر مبارزه گذاشته بودم . ولی اولویت من نجات خودم و ادامه حضور و مبارزه بود .
پس تن دادم به سوال جواب های تکراری و هزار باره . صداهای تکراری گاه تازه .
ضمنن اون لحظه در ذهنم چنین میگذشت که :
کی گفته که خانم ها رو ، آقایون بازجویی یا شکنجه نمیکنند، هیچ چنین نیست . چون خودم صدای زجه و ناله زنانه ای رو میشنیدم و خب بازجو میگفت که نفر بعدی نوبت توئه ، تا توی اتاق بغلی به پنکه ببندیم .
خب چنین نشد . ولی خودم شنیدم که حین صحبت هاشون یکی از دیگری پرسید که : با خون کف سالن چه باید کنیم؟ و دیگری پاسخ داد گفت :
هیچی، میگیم مضنون حین بازجویی پریود بوده . خخخخ
خندید و تمام . صدای پرسش های اتاق بغلی هنوز توی گوشهام هست . پرسش هایی چنین که ؛
پول ها چطور برات واریز میشد این مرز ؟
سرگروه کیه؟ لیدر کیه؟ واسطه ات کی بوده؟ چطور باهات ارتباط گرفتن؟
و خب این میان ، گاه صحبت های میان بازجوهای ساواک هم تصادفی شنیده میشد،
یکی به دیگری گفت؛ فلانی در فاز عملیاتی طرح پدافند سایبری شناسایی و دستگیر شد ، اما بساری در زمان شاه کلید فلاحی بازداشت شده بود ،
و .....
منظور از شاهکلید ، گمانم که. به وزیر اداره ی ]مثلا الکی ساواک[] میگفتن .
مجدد به یاد من میافتادند و میگفتند خب چی شد؟ اعتراف میکنی یا که ببریمت مرحله بعدی سالن بغلی.....
ببین بخوای نخوای پات گیره . اسمت توی اعترافات عناصری مثل وبلاگ نویس همشهری و رفیق شفیقت اقای اینس ، قطر روستا ، شعاع شعر ، " اومده .
این یعنی اینکه اعترافی داری . قشنگ باید شش ماه تا یکسال رو بلیسی . (لیس بزنی) [استعاره از حبس در زندان]
من میدونستم که صد در صد راست میگن چون خب مطلبی که سبب بیچارگی و آوارگی بنده ی خدا ، شعاعشهر شده بود رو من نوشته بودم .
خداییش مطلب محترمانه ای در اعتراض به لحن بی ادبانه نماینده مجلس رشت در آن دوران بود . و اینکه چرا ادبیات کلامی فحاش معابانه ای دارد ...
خب ، من فقط میگفتم که ^ شماره موبایل ۲۰۲۸ هیچ ارتباطی با من نداره . و من شماره موبایل ندارم . چون فقیریم . میگفتم که اصن نماینده مجلس رو با نماینده شورای شهر تشخیص نمیدم. و مطلب توی فضای مجازی ننوشتم . چون اصن بلد نبستم که فضای مجازی کجاست . کدوم قبرستونیه، من اصن پام نرسیده به اونجا . من همیشه رشت بودم . اصن از شهر خارج نشدم ، اگر هم بخوام خارج بشم فقط قم و مشهد رو بلدم . هیچ اسمش هم نشنیده ام تا الان که شهر وبلاگ کجاست . یا محله مجازی چیه ... اینا رو بلد نیستم. بعدش دیکه زدم جاده خاکی و هیچ خودمم نمیدونم که چرا اون دروغ های بداهه و عجیب غریب رو گفتم ، و الحق که خوب سر و تهش رو با هم جور در اوردم . هدفم این بود که تلقین کنم برام پاپوش دوختن و باهام دشمنی و غضب ورزی کردن و بخاطر تشابه نام فامیلی ، برام تشکیل پرونده فتا دادن . . خب یادم بود لحظه نخست روز قبل به دژبانی ، و حین تفتیش بدنی ، یکی یه کارت دعوت به عروسی برای دژبان اورد و با این جمله که گفته بود : جمعه جشن عروسی دختره بنی یعقوب هستش
و خب بنی یعقوب نماینده دادستانی در پلیس فتا محسوب میشد ، من هرگز ندیده بودمش ، حتی نمی دونستم چه تیپ ادمی هست . اما اون لحظه خاص درون اتاق تاریک و حین بازجویی ، لحظه ای به خودم اومدم و ادامه دادم و گفتم :
من کاره ای تیستم ، اصن بزارید حقیقت رو بگم ، ولی خب اخه خیلی بد میشه ، ولی خب من میگم ، هرچی بادا باد..... (درحالیکه خودمم از طریقه نقش افرینی خودم بهت زده شده بودم و به خودم جایره اسکار نقش اول در سکانس برتر اتاق بازجویی رو میدادم ، نفسی با بغض کشیدم و گفتم :
. ولی مطمئنم که اینا بخاطر پاپوشی هست که پدر دوست دخترم برام دوخته (الکی)
بعد اونها که هیچ حرفم رو باور نمیکردن ، برای بار نخست کمی شک کردن که من توی باغ نیستم و اسکول هستم . و یکیش گفت :
بگو ببینم ماجرای پدر دوست دخترت چیه ؟ پاپوش چیه؟
گفتم والا من قصد ازدواج داشتم ، ولی پدرش مخالفت کرد ، من با سنگ زدم شیشه اتاق خواب پدرش رو شکستم و در رفتم ، یکبار هم ماشینش رو حین عبور ، خط انداختم با کلید توی دستم . اون گفته بود که برات یه آشی میپزم یک وجب روغن داشته باشه. . اون بود اولین بار که اصرار داشت و ازم پرسیده بود که آیا ؛ شین براری
نصبت فامیلی داره با من یا نه ....
من توی عمرم نشنیدم هیچ احمقی اسمش باشه : شین .
مگه حروف الفبا هست که آدم اسم بچه اش رو بزاره سین ، یا شین . یا میم ....
بازجو پرسید با اینکه میدونم داری زر مفت میزنی و تموم حرفات کسیشعر محض هست ولی بهم بگو ببینم که شغل و اسم پدر دوست دخترت چی بوده؟
منم دقیق اسم نماینده دادستانی رشت ، یعنی آقای بنی یعقوب رو آوردم، چون میدونستم که اون شخص برام تشکیل پرونده داده بوده .
بعد پرسیدن که خب شغلش چی بود؟
گفتم نمیدونم ، ولی آدم حسابی بود و یقه یک سانتی تن میکرد و با ماشین پلاک سبز می آمدند دنبالش و میرفت سرکار . و یه کیف پر از مدارک و پوشه همیشه زیر بغل داشت .
بازجو گفت : خب پس با این چرندیاتی که الان از خودت بافتی ، پرونده خودت رو سنگین تر کردی . میخوای اینا رو نشنیده بگیرم و همون اتهام اول رو قبول کنی و بفرستم تو رو پیش قاضی و حکم بگیری. اینجوری بهتره هاااا ...
گفتم نشون به این نشون که جمعه جشن ازدواج دخترشه ، لابد خیال کرده ممکنه من مزاحمت ایجاد کنم ، و منو اینجوری انداخته توی دردسر .....
ته دلم امیدوار بودم که اونها هم اطلاع داشته باشن که واقعا جشن ازدواج دختر بنی یعقوب روز جمعه ست . ولی ظاهرا بی اطلاع بودن چون اون توی یه حوزه دیکر فعاله و اینها در یک سازمان دیگر. حتی به خودشون زحمت ندادن تا تحقیق کنن ، اگر تحقیق میکردن میفهمیدند که واقعا جشن عروسی بنی یعقوب جمعه ست ، شاید کمی فریب میخوردند و گمراه میشدن .
همین لحظه صدای همکارش اومد که اون رو دعوت کرد بره بیرون اتاق ، با نگرانی ازش جویا میشد که چیکار داره میکنه ، اینجوری گره میافته توی پرونده و قاضی برای بررسی بیشتر ، پرونده رو ناچار میشه بفرسته دادگاه نظام و عدالت الهی . و خب برای متهم هم قرار صادر میشه و با یه فیش حقوقی و یا یک سند ملک ، موقتا آزاد میشه . تا روز دادگاهی .
بهش میگفت که چرا بازی میخوره ، حرفاش رو باور نکن . لابد آموزش دیده تا اینجوری سیر روند پرونده رو با خلل و خدشه و ابهام مواجه کنه . بعد میگفت که " مگه یادت نیست سر فلان شخص چه گرفتاری کشیدن .... یا بسار شخص چجوری تونست از زیر دستشون در بره و بعدشم فرار کنه بره ترکیه و از اونجا به ریششون بخنده . ...
سرآخر هم پرسید از همکارش که خب حالا اصن جرم این متهم چیه؟...
رفیقش گفت : خطاب به نماینده مجلس نوشتن توی وبلاگ شخصی شون که ، چرا بی نزاکت و بی تربیت و بی ادب هست و ادبیات کلامی سخیف و فرومایه ای داره ، و بعدشم این اون مطلب رو داده به شعاع شهر ،
اون بچه هم گول خورده و بازنشر کرده در وبلاگ ، شهرباران،
نماینده مجلس ازش شکایت کرده . و شعاع شهر فرار کرده رفته شهر وان ، اونور مرز، ولی بچه هامون اونجا گرفتنش و برگردوندن داخل کشور . اون در اعترافاتش اسم آورده که از شین براری اون مطلب رو کپی کرده بوده .
الانم این منکر میشه میگه شین براری نیستش . شهروز صیقلانی هستش .
همکارش پرسید ؛ خب چه مدرکی دال بر این حقیقت که طرف مورد نظر خودشه در پرونده موجوده ؟
پاسخ، هیچی . یک خط موبایل هست به نام حمیدرضا مظلومی چماچایی که آخرش ۲۰۲۸ داره . و با "شعاع شهر ' در تماس بوده . و مرتبط با شین براری هست .
خب الان شماره موبایل جیب این متهم بوده؟
نه. نخیر . یه گوشی ساده معمولی بدون سیم کارت در جیبش بوده .
خب پس سر و ته قضیه رو هم بیار و بنویس مدارک کافی برای محکومیت متهم یافت نشد . و یه تعهد کتبی بگیر ازش بره .
اینجور مورد ها رو از سر خودت باز کن. چرا واسه خودت گرفتاری درست میکنی و با حرفاش بازی میخوری ، دوست دختر چیه، بنی یعقوب کیه.... هیچ میدونی داره اسم نماینده دادستانی توی مجموعه پلیس فتا استان گیلان رو میاره ، و از قصد میگه بنی یعقوب
تا خودش رو نجات بده و اون رو با مشکل مواجه کنه . هم انتقام گرفته باشه هم به خودش فرصت فرار از کشور داده باشه ، پس شماها کی قراره این چیزا رو یاد بگیرید . ..... (برگرفته از تخیلات واهی)