رمان مجازی موبایل

رمان موبایل _رمان مجازی_رمان اینترنتی_ داستان کوتاه_داستان بلند_ دانلود رایگان کتاب

۱۱ مطلب با موضوع «خلاصه کتاب» ثبت شده است

سرگرمی

سرگرمی

 


 


 


 


 


 


 

۰ نظر
سوفیا آریانژاد

داستان کوتاه خلاق

آنچه در فصل نخست گذشت :


غبار وهم آلود و مبهمی بروی کره ی سنگی نشسته ، جوی سراسر خوف انگیز و خطرناک بر روزگار حاکم است . اندک افراد جان بدر برده در قالب قبیله های کوچک و پراکنده بسر می‌برند. منابع غذایی محدود و یا کاملا از بین رفته . جنگ بر سر زنده ماندن است و هیچ اجتماع و تمدن پیشرفته ای باقی نمانده . زندگی به روش بدوی سپری می‌شود. پس از جنگ بزرگ سوم و شیوع بیماری های جدید و انفجارهای اتمی ، خاکستری سرخ رنگ سطح زمین را پوشانده و زمستان اتمی بذر تمام غلات را از میان برده . داستان در زیر بزرگترین دریاچه ی زمین و قبل رشته کوه های بلند در سرزمینی خیس و بارانی جریان دارد و بشکل سوم شخص و راوی به پیش می‌رود. هر پرده از آن به روایت موضوعی ساده میپردازد . ولی در انتهای فصل چهارم و پرده ی آخر مخاطب در میابد که شخصیت اصلی داستان یعنی پسرک نوجوان ، نمادی از قوانین نانوشته و حاکم بر طبیعت این کائنات است . گاهی بشکل انعکاس رفتارها و حاصلی از اعمال نیک و یا شر حلول میابد . گاه نمادی از جبر زمانه است . بازتابی از عملکرد هر شخص را در مواجهه با آن شخص از خود بروز می‌دهد .


گوشه ای خلوت و سوت کور از این کره ی خاکی و سرخ رنگ جنگل ها آرام و پیوسته سمت شهرهای متروکه پیشروی کرده اند و از مدرنیته و جنب و جوش و حرارت زندگی بصورت جامعه خبری نیست . تنها چند نسل از فاجعه بزرگ گذشته و پیرمرد داستان در کلبه ای چوبی به تنهایی سر می‌کند. او که زمان فاجعه ی بزرگ خودش نوجوانی بیش نبوده همچون صندوقچه ی اسرار و خاطرات گذشته پایبند به مرام رایج و شیوه ی انسانی و شریف مانده. او با باقی دیگران تفاوت دارد و همچنین تنها زندگی می‌کند.




صفحه 024 pdf
صدای قدم های پسرک بروی برگ های خشکیده سبب شد تا پیرمرد دستش را به خنجرش ببرد . از آنسوی دود و رقص شعله ی نور، چوب بلندی از درون هیزم آتش برداشت و سمت سیاهی جنگل گرفت تا بلکه کمی روشنایی بخشد و خطر را شناسایی کند . اما اینبار خطری درکار نیست . و از دل تاریک و سرد جنگل قامت کوتاه پسرک پیدا شد . پسرک با تردید و مکث گام به گام از درختی به درخت دیگر پیشروی می‌کند و پشت درختان می ایستد و با دلهره به پیرمرد نگاه می‌کند.
پیرمرد خنجر را آنسوی نیمکت میگذارد و سر جایش مینشیند . پسرک به نزدیکی کلبه می‌رسد و می‌گوید؛
س... س... سلام. بازم اومدم . اومدم تا برام بازم از قدیم ها تعریف کنی .
پیرمرد سرش پایین است و مشغول تراشیدن تکه چوبی سرخ رنگ است ، گویی در حال ساختن مجسمه ای چوبی به شکل قلب است . پسرک ادامه می‌دهد و می‌گوید؛

اون زمان هایی که امثال من دنیا نیومده بودن و شما خودت بودی و دیدی و تجربه کردی . خب والا من که فقط از دهان شما شنیدم . ولی هرچی باشه این شنیده ها رو شخص شما دیده و از سر گذرونده . خب خودت برام از یکسری واژه های عجیب غریب حرف زده بودی . همون هایی که خیال کرده بودم داری سر کارم میزاری و از خودت در آوردی. میدونی که چه چیزایی رو میگم !... بخدا شرمنده ام. رفتم و از صندوقچه ی ته قار یه کتاب قدیمی و کهنه پیدا کردم . همونایی که مثل هیزم توی آتیش خوب میسوزن . اونها کتاب بودن و من تازه فهمیدم که کتاب چه مصرفی داره . آخه توی قبیله مون یکی هست سن و سال خودت . هم خوندن بلده و هم نوشتن . اون کتاب رو گرفت و گفت که : اسم کتاب هستش ؛ 'هنگ ده خدا' ولی کمی که خاک روی جلد رو پاک کردش خنده ای کرد و گفتش که اسمش در اصل هست 'فرهنگ لغت دهخدا .
بعد ازش پرسیدم. اونم رفت و دنبال کلمه ها گشت اون واژه های عجیب غریب رو داخلش پیدا کردش . تو راست میگفتی . واقعا زمانی وجود داشتن . ولی خب ببخشا که اینو میگم ، آدمای اون زمان چقدر ساده و ابله بودن . چون مگه آدم عقلش کم باشه و چنین صفاتی رو داشته باشه . واقعا غیر قابل درک و دور از عقل سلیم و منطق هست . پیرمرد حرفی بزن . چرا ساکتی؟ واقعا چنین صفات و خصیصه هایی در عالم حقیقی و توی اجتماع وجود داشت؟ یا که شاید همون موقع هم افسانه بودش؟... آخه کدوم احمقی حاضره ثروت و یا دارایی خودش رو مفت و مجانی ببخشه به دیگران ؟ چی بود اسمش؟

پیرمرد با اخم های پایین نگاهی به پسرک نوجوان انداخت و گفت :
سخاوت .
پسرک یک قدم نزدیک تر شد و به درخت کنار کلبه تکیه زد و دستانش را درون جیبش فرو برد تا بلکه سرما را کمتر احساس کند . سپس گفت:
نه . سخاوت رو نمیگم . اون کاری که گفته بودی قدیم قدیما آدمها هر سال یکبار انجام میدادن . همونی که آدمای زمانه ی شما یه بخشی از کسر غذای قوت غالب روزانه برنج و یا گندم رو باید میدادن به فقیر ها . یادت میاد چی رو میگم ؟...
پیرمرد روی نیمکت چوبی نشست و نگاهش به نقطه ای نامعلوم دوخته شد . گویی غرق در مرور سال‌های کودکی اش بود . بی آنکه خودش بخواهد ناگاه لبخندی به روی لب هایش نشست . سپس با صدای قار قار کلاغ نشسته بر تاج کاج بلند به خودش آمد و بند افکارش پاره شد . نگاهی به پسرک انداخت ، گویی کمی نزدیک تر آمده و در چند قدمی هیزم آتش ایستاده است تا از گرمای آتش کمی هم نصیب او شود .
پیرمرد با بی رمقی و لحن خشک در جواب پسرک گفت :
خمس و ذکات .
پسرک به اطرافش نگاهی کنجکاوانه انداخت و بی آنکه متوجه ی کلام پیرمرد شده باشد گفت : آره، همینی که گفتی درسته .
سپس پرسید ؛ هیچکس باهات زندگی نمیکنه؟ تنهای تنهایی؟...
پیرمرد جواب نداد و پیپ خودش را چاق کرد و کبریتی به شلوار لی و کهنه اش کشید و شعله ی کوچکی روشن نمود و آتش را به جان توتون تنباکوی درون پیپ انداخت و دم گرفت .
پسرک نگاهی به رد زخم صورت پیرمرد انداخت و با پوزخند و تعجب گفت ؛
زکی.... ما چقدر شبیه همیم. منم دقیقا صورتم جای دشنه هست . اما خب تو یه زخم دیگه هم روی صورتت داری که از چپ به راست کشیده شده ولی من ندارم . پیرمرد یکمی از قدیم برام بگو . همون موقع ها که آدم‌ها همدیگر رو تحمل میکردن و شکارچی نبودن . اگر هم شکارچی پیدا می‌شد اون رو توی مرکز شهر زندگیشون اعدام میکردن. عین اسطوره هایی افسانه ای مثل اصغر قاتل . مثل خفاش شب . مثل ویجه‌ . آخ که چقدر خوش شانس بودی و این قهرمان های بی رغیب رو دیدی . واقعا اسطوره ای بودن . از نظرم اگر اعدام نمیشدن میتونستن شاگردهای خوبی تربیت کنند . اینجوری لااقل توانایی و تجربه شون سینه به سینه انتقال پیدا می‌کرد. نه اینکه عین من بخت برگشته از بچگی فقط غورباقه شکار کنه و لاک پشت و گنجشک . خیلی دوست دارم منم بتونم مثل خواهرم شکارچی بشم . ولی خب پدرم میگفت که خواهرم جنون داره و براش غریبه و آشنا توفیقی نمیکنه . البته خب واقعا درست تشخیص داده بود . آخه یه اتفاقی دیروز افتاد و هنوز بهت نگفتم . حالا عجله نیست ، بهت میگم . ولی اولش باید باز از قصه های عجیب و خاطرات جالب بچگی هات بگی . همون موقع ها که آدم‌ها کف زمین رو آسفالت کرده بودن و اسمش رو گذاشته بود شهر . چه جالب که همه پایبند یه سری قوانین بودن . خب از نظرم دنیا فقط یه قانون داره . اونم همین قانونه که ما داریم. یعنی قانون جنگل . اینکه ضعیف میمیره و قوی سرتره . میدونی چیه؟... همه منو مسخره میکنن . دقیقا عین تو . یعنی میگن که منم مثل تو هستم . ترسو هستم . و لیاقت شکار ندارم. هنوزم به کسی نگفتم که من از قبیله بیرون بیام و با تو حرف میزنم . چون ممکنه شکارم‌ کنند . ببینم نکنه یهو خودت منو شکار کنی !... واقعا هرگز گوشت انسان نخوردی؟.. دیگه زیاده روی هست که مثل تو فقط سبزی جات و سیب زمینی بخوریم . این ادا و اطوارها واسه جنگل های فرنگ و از ما بهترون هست . به زمان های شما که فکر میکنم مخم سوت میکشه . واقعا جعبه های جادویی داشتین و از داخلش تصاویر و صدا ادمهای دیگه رو می‌دیدید و میشنیدید؟.. باور نمیکنم . همش دروغه. یه چیزی که منطقی باشه رو میشه باور کرد ولی آخه ارابه های آهنی سنگین با یه فرمون و صندلی های نرم و روکش های چرم ، و چهار تا چرخ چجوری بدون اسب حرکت میکردن؟.. این بنزین چی بود که چنین قدرتی داشت ؟.. خب چرا یهو پس از بین رفت !..‌ یکی هست توی قبیله مون عین توئه . یعنی خول و خیالبافه . عجیبه که تونسته اینقدر زنده بمونه و شکار نشه . اون دیگه دروغ هایی میگه که نگو و نپرس . میگه حتی ارابه های آهنی بودن با نفس های آتشین و از روی هوا رفت و آمد می‌ کردن . اسمشون هوا پیما و تیاره‌ بود . خیلی به شعور من بر میخوره وقتی چنین چیزایی می‌شنوم. انگار طرف منو ابله فرض کرده . مگه کبوتره که پرواز کنه ... دلم می‌خواست سم بریزم توی حلقش تا بمیره و دلم خنک بشه . آخه منو ابله فرض کرده بود . تازه قراره برام از یه چیز عجیب تر حرف بزنه . یه چیز که اسمش فسینه‌ یا شاید سفینه بود . می‌گفت آدم‌ها اون زمان های دور تا کره ی ماه رفته بودن . توی دلم گفتم آره ارواحه عمه آت . خودم بالاخره یه روز خفه ات میکنم تا با دروغ هات آدم رو گول نزنی . خودت یکمی تصور کن . واقعا غیر قابل باور هست که آدم‌ها همدیگر رو تحمل میکردن . من که باورم نمیشه . همین دیروز بود که بالای درخت بید کهن کمین نشسته بودم تا خواهرم رو خفت کنم و یهو دیدم یه نفر یه زن باردار رو خفت کرد و نمیدونم چطوری تونست یه بچه ی آدمیزاد کوچیک رو از توی شکم شکارش بیرون بکشه . بعدش هم شکار رو دو شقه کرد و گذاشت روی کولش و رفت . بوی خون آب دهنم رو راه انداخته بود . داشتم از گرسنگی میمردم . ولی خب خواهرم که رسید و اومد رد بشه دیدم کله ی پدرم توی دستشه . و چشماش هم در اومده بود . گمان کنم هنوزم فقط مغز و چشم و زبون بخوره . ....

پسرک با غم و اندوه به برگ های خشکیده ی روی زمین نگاهی می‌کند و آرام یک گام نزدیک تر میشود .
سکوت سنگینی پیرامون کلبه رو فرا گرفت و پیرمرد نیم نگاهی به خنجر خودش انداخت .

پسرک با بغض گفت؛
نکنه مزاحمم؟ میخوای برم و دیگه پیشت نیام ؟.. اره؟..‌

پسرک کلاه کاموایی اش را سرش کرد .

پیرمرد با دستان لرزان و نحیف خود استکان چای را سرکشید و دستی به سمت منقل هیزم و آتش برده و کمی زغال ها را این طرف و آنطرف کرد تا بلکه سیب زمینی ها را بیابد .

پسرک آمد و آنسوی نیمکت چوبی نشست . کمی مضطرب بنظر میرسد و اشک درون چشمانش حدقه زده .

پیرمرد خم می‌شود و یک سیب زمینی پخته شده را برمی‌دارد و فوت می‌کند، تا به او بدهد که ناگهان سوزشی در گردنش حس می‌کند و خون شتگ میزند بروی دستانش و خنجری در گلویش راه نفس کشیدن را می‌بندد ، سیب زمینی به روی زمین می افتد و پسرک می‌گوید؛

منو ابله فرض کرده بودی
۰ نظر
سوفیا آریانژاد
داستان هیچ  از  همبودگاه

داستان هیچ از همبودگاه

چهار اپیزود  اول .  دوم و سوم و چهارم .     از سایت خوب همبودگاه   به قلم  #شین_براری    #شهروزبراری   #سوفیاآریانژاد   #ماندانامودب   #داستان_بلند   #داستان_بلند   #رمان_عاشقانه    #نویسندگی_خلاق   

۱ نظر
سوفیا آریانژاد
ستاره ممنوعه

ستاره ممنوعه

"در مقاله ی زیر Wayne Herschel  نیاکان ستاره ی خود، تئوری منشا بشر از کتاب خود »  یادداشت های سری » را به ارتفاعات کاملا جدید می برد.آن شامل اپدیت مقبره ی سنموت در مصر است.

۰ نظر
سوفیا آریانژاد

داستان و رمان و ادبیات داستانی pdf رایگان رمان

۰ نظر
سوفیا آریانژاد

حاجیه مار

دوستان و همراهان وبلاگ  jinnn  درود و عرض ادب و احترام دارم خدمت تک تک شما عزیزان و مخاطبان با محبت. شین براری رمان حاجیه مار

۳ نظر
سوفیا آریانژاد
احمد محمود

احمد محمود

داستان زیبا پسرک بومی  از احمد محمود

۱ نظر
سوفیا آریانژاد
منو با خودت میبری؟

منو با خودت میبری؟

۳ نظر
سوفیا آریانژاد
دانلود فایل pdf کتاب

دانلود فایل pdf کتاب

 کتاب "برای گونگادین بهشت نیست" نوشته‌ی علی میردریکوندی

۰ نظر
سوفیا آریانژاد
داستان بلند ادبی    شهرخیس

داستان بلند ادبی شهرخیس

شهروز براری صیقلانی

۷ نظر
سوفیا آریانژاد