رمان مجازی موبایل

رمان موبایل _رمان مجازی_رمان اینترنتی_ داستان کوتاه_داستان بلند_ دانلود رایگان کتاب

داستان هیچ  از  همبودگاه

داستان هیچ از همبودگاه

چهار اپیزود  اول .  دوم و سوم و چهارم .     از سایت خوب همبودگاه   به قلم  #شین_براری    #شهروزبراری   #سوفیاآریانژاد   #ماندانامودب   #داستان_بلند   #داستان_بلند   #رمان_عاشقانه    #نویسندگی_خلاق   

۱ نظر
سوفیا آریانژاد

مطلب

 

دریافت

دریافت

۰ نظر
سوفیا آریانژاد

متن دلنوشته

تردید ، مرز بین عقل و احساس .
شاید مرز باریک میان خواب و بیداری ، رویا و هوشیاری . تردید یعنی انتخاب بین دو راهی .
ماندن و رفتن . بودن یا نبودن
۰ نظر
سوفیا آریانژاد

عجیب ولی واقعی

 

   واقعا؟ فقط موندم محو  یک  سوال

  با اون  دست  و پاهاش چطوری تونسته صورتش رو  اصلاح  کنه؟... 

 

  واقعا؟... خب  یک سوال؟..   اونی که  اینجوری غذا میخورد    مگه قدیم  تر ها      پلیکان    نبود ؟..  خب این کجاش  پلیکانه؟ مرغ دریایی  مگه نیس الان  این؟

۰ نظر
سوفیا آریانژاد

درد تقویم در غیاب بهار

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

دردیعنی بروی،دردسرش کم بشود
بشوی -عابرِ آواره ی- افکار خودت

اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
۰ نظر
سوفیا آریانژاد
آموزش نویسندگی روایت

آموزش نویسندگی روایت

آموزش نویسندگی خلاق _  روایت 

۱ نظر
سوفیا آریانژاد

عکس

 

۰ نظر
سوفیا آریانژاد

یوفو

 

 

۰ نظر
سوفیا آریانژاد

سرگرمی

Salam.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۳ نظر
سوفیا آریانژاد

ترانه

<a href="https://uupload.ir/view/faramarz_doaei_-_bahane_[sevilmusic]_libx.mp3/" target="_blank"><img src="https://s4.uupload.ir/css/images/udl6.png" border="0" alt="دانلود فایل با لینک مستقیم" /></a>

ترانه گیلکی دعایی

۰ نظر
سوفیا آریانژاد
سرگرمی

سرگرمی

 


 


 


 


 


 


 

۰ نظر
سوفیا آریانژاد

نظرات

تاییدیه آرشیو بیان Bayan.blog.ir

۰ نظر
سوفیا آریانژاد

تصادف









۰ نظر
سوفیا آریانژاد

اهل کدوم دیاری




۰ نظر
سوفیا آریانژاد

روح




۰ نظر
سوفیا آریانژاد

شعر سپید

و مزرعه
و مزرعه ی متروک، با ریشه های سبز 
چرا حسرتِ دیدارِ تو را
پیاده می برد تا آخرین حرف
حرف هایی که تبسم ذهن را
مدام تکرار می کند در کوچه هایِ تشنه یِ رویا
در شبی مهتابی، با طعم گیلاس های قرمز...
چرا همه ی حرف های پوچ 
غرورِ چنگال عقاب را
پُر می کند از خون، خونی در طوفان
و این طوفان
و این طعنه از حرف های یک عاشق
می ریزد بر چرخ نداشته ی فلک و آسمان
و اما ریسمان
ریسمان پیچک های یاس خانه ام
تا سکوتی عجیب 
غدغن کند فاصله را میان دو مرغ عشق
و من 
و من تا مرز تکامل یافته ی یک مجسمه 
فریاد های بی صدا را 
در گیسوان پراکنده 
بست می زنم
و قیام می کنم، تا علیه نداشتنت
رنگ صدایت را بشنوم
اما این شاخه های شکسته ی من
این ابرهای بی قرار
این فرداهای باکره 
می برد شور تنهایی ام را 
آخرین غروب
گنجشک بغضش را قورت دادو
قورباقه لال شد
مرداب هم با مهتاب قهر کرد
بهار از تقویم گریخت
و پسرک شهر خیس بد تقدیر شد
و اما جبر روزگار کم بود که
مکر دخترک چهل گیس بهار نیز برآن افزوده گشت
یار بی وفا رفت و باز نگشت
لگد زد بر تقدیر و تقصیر را بخت و اقبال گذاشت
آنگاه ناگاه غمی جانکاه دمیده شد
غبار بی مهری به لحظات افزوده شد
جیرجیرک آواز جدایی سر میدادو
جغدی خسته
به روی شاخه ی افرای پیری لم داده بود
آخرین غروب چقدر دلگیر بود
وقتی که وحشت چنگال می انداخت
به آسایش نیلوفر آبی
بچه غازی 
آرام 
از مادرش پرسید:
پس کی میرسد فصل کوچ؟؟
و مادر فقط سکوت کردو
سقوط ستاره ای را
به تماشا نشست
باد سردی وزید
تمام دشت لرزیدو
تن شقایقها مورمور شد
ناگهان همه جا پر از هیاهو شدو
همه با هم دم گرفتند
آخرین غروب چه دلگیر بود
وقتی که نگاهت از چشمانو
تمام احساس من سیر بود
تو میرفتیو خورشید هم غروب میکردو
من میماندمو شبو دشتی از آرزو
دشتی که در آخرین غروب 
حتی عشق هم در آن مرده بود
و تو 
به جای غازها
از مرداب ذهنم
کوچ کردیو
آرزوهای رنگیم را پوچ
و من با پیشانی یخ زده
در این فکر بودم
که کدام چشم بد
احساس مارا چشم کرد
که تو کوچ را برگزیدیو
من تنهائی را
کاش میدانستم
که مهمانیو
نمی خواهی با منو دشت رویائیم بمانی.
در کلبه ای چوبی مشرف به مرداب
که هر روز می شود
در آن
طلوعو غروب خورشید را
از پشت پنجره اش دیدو
فضایش را از گرمای محبت و عشق پر کرد
و دل 
از تمام تلخی های روزگار برید
اما چه بگوبم
وقتی میرویو
قدر
این همه احساس را نمیدانی
خداحافظ.
پیر مرد عاشق :
شبی پائیزی سر در یک بوستان
پیر مردی خسته و کز کرده
روی نیمکتی سرد و بی رنگ
/آتشی افرخته در یک حلبی
با چند سیب زمینیه سوختهُ نیم پز 
و یک تکه ی نان
و عشقی که هنوز جریان دارد
در همین نزدیکی
پیر مرد تعارف میکند
بیا کنارم بنشین
و دردو دلش شروع می شود:
........
پیر مرد مجنون نیست
اما
افسانه را از بر دارد
چه کند نمی تواند هرگز
دست از لیلیش بردارد
لیلی که سالها پیش
فریفته ی ثروت شد
وهمه ی
قولهایش را که به جوانی داده بود
فراموش کردو
زن
پسر تاجری گشت پر آوازه
ودر ساختمانی در بالای شهر
رو به روی
یک بوستان
ساکن شد
بیچاره آن جوان
دلش از این خبر خون شد
سالها می گذرد
جوان مدتهاست
که روز شب را
بهارو زمستان را
رو به روی آن خانه 
سر می کند
و هنوز عاشق آن دختر است
و دل به کس دیگری نبست
و چه کسی میداند؟؟
آن جوان پیرمرد قصه ی ماست!!!!!!!
و چقدر نزدیک است
سرنوشت منو آن پیر مرد
۰ نظر
سوفیا آریانژاد

داستان کوتاه خلاق

آنچه در فصل نخست گذشت :


غبار وهم آلود و مبهمی بروی کره ی سنگی نشسته ، جوی سراسر خوف انگیز و خطرناک بر روزگار حاکم است . اندک افراد جان بدر برده در قالب قبیله های کوچک و پراکنده بسر می‌برند. منابع غذایی محدود و یا کاملا از بین رفته . جنگ بر سر زنده ماندن است و هیچ اجتماع و تمدن پیشرفته ای باقی نمانده . زندگی به روش بدوی سپری می‌شود. پس از جنگ بزرگ سوم و شیوع بیماری های جدید و انفجارهای اتمی ، خاکستری سرخ رنگ سطح زمین را پوشانده و زمستان اتمی بذر تمام غلات را از میان برده . داستان در زیر بزرگترین دریاچه ی زمین و قبل رشته کوه های بلند در سرزمینی خیس و بارانی جریان دارد و بشکل سوم شخص و راوی به پیش می‌رود. هر پرده از آن به روایت موضوعی ساده میپردازد . ولی در انتهای فصل چهارم و پرده ی آخر مخاطب در میابد که شخصیت اصلی داستان یعنی پسرک نوجوان ، نمادی از قوانین نانوشته و حاکم بر طبیعت این کائنات است . گاهی بشکل انعکاس رفتارها و حاصلی از اعمال نیک و یا شر حلول میابد . گاه نمادی از جبر زمانه است . بازتابی از عملکرد هر شخص را در مواجهه با آن شخص از خود بروز می‌دهد .


گوشه ای خلوت و سوت کور از این کره ی خاکی و سرخ رنگ جنگل ها آرام و پیوسته سمت شهرهای متروکه پیشروی کرده اند و از مدرنیته و جنب و جوش و حرارت زندگی بصورت جامعه خبری نیست . تنها چند نسل از فاجعه بزرگ گذشته و پیرمرد داستان در کلبه ای چوبی به تنهایی سر می‌کند. او که زمان فاجعه ی بزرگ خودش نوجوانی بیش نبوده همچون صندوقچه ی اسرار و خاطرات گذشته پایبند به مرام رایج و شیوه ی انسانی و شریف مانده. او با باقی دیگران تفاوت دارد و همچنین تنها زندگی می‌کند.




صفحه 024 pdf
صدای قدم های پسرک بروی برگ های خشکیده سبب شد تا پیرمرد دستش را به خنجرش ببرد . از آنسوی دود و رقص شعله ی نور، چوب بلندی از درون هیزم آتش برداشت و سمت سیاهی جنگل گرفت تا بلکه کمی روشنایی بخشد و خطر را شناسایی کند . اما اینبار خطری درکار نیست . و از دل تاریک و سرد جنگل قامت کوتاه پسرک پیدا شد . پسرک با تردید و مکث گام به گام از درختی به درخت دیگر پیشروی می‌کند و پشت درختان می ایستد و با دلهره به پیرمرد نگاه می‌کند.
پیرمرد خنجر را آنسوی نیمکت میگذارد و سر جایش مینشیند . پسرک به نزدیکی کلبه می‌رسد و می‌گوید؛
س... س... سلام. بازم اومدم . اومدم تا برام بازم از قدیم ها تعریف کنی .
پیرمرد سرش پایین است و مشغول تراشیدن تکه چوبی سرخ رنگ است ، گویی در حال ساختن مجسمه ای چوبی به شکل قلب است . پسرک ادامه می‌دهد و می‌گوید؛

اون زمان هایی که امثال من دنیا نیومده بودن و شما خودت بودی و دیدی و تجربه کردی . خب والا من که فقط از دهان شما شنیدم . ولی هرچی باشه این شنیده ها رو شخص شما دیده و از سر گذرونده . خب خودت برام از یکسری واژه های عجیب غریب حرف زده بودی . همون هایی که خیال کرده بودم داری سر کارم میزاری و از خودت در آوردی. میدونی که چه چیزایی رو میگم !... بخدا شرمنده ام. رفتم و از صندوقچه ی ته قار یه کتاب قدیمی و کهنه پیدا کردم . همونایی که مثل هیزم توی آتیش خوب میسوزن . اونها کتاب بودن و من تازه فهمیدم که کتاب چه مصرفی داره . آخه توی قبیله مون یکی هست سن و سال خودت . هم خوندن بلده و هم نوشتن . اون کتاب رو گرفت و گفت که : اسم کتاب هستش ؛ 'هنگ ده خدا' ولی کمی که خاک روی جلد رو پاک کردش خنده ای کرد و گفتش که اسمش در اصل هست 'فرهنگ لغت دهخدا .
بعد ازش پرسیدم. اونم رفت و دنبال کلمه ها گشت اون واژه های عجیب غریب رو داخلش پیدا کردش . تو راست میگفتی . واقعا زمانی وجود داشتن . ولی خب ببخشا که اینو میگم ، آدمای اون زمان چقدر ساده و ابله بودن . چون مگه آدم عقلش کم باشه و چنین صفاتی رو داشته باشه . واقعا غیر قابل درک و دور از عقل سلیم و منطق هست . پیرمرد حرفی بزن . چرا ساکتی؟ واقعا چنین صفات و خصیصه هایی در عالم حقیقی و توی اجتماع وجود داشت؟ یا که شاید همون موقع هم افسانه بودش؟... آخه کدوم احمقی حاضره ثروت و یا دارایی خودش رو مفت و مجانی ببخشه به دیگران ؟ چی بود اسمش؟

پیرمرد با اخم های پایین نگاهی به پسرک نوجوان انداخت و گفت :
سخاوت .
پسرک یک قدم نزدیک تر شد و به درخت کنار کلبه تکیه زد و دستانش را درون جیبش فرو برد تا بلکه سرما را کمتر احساس کند . سپس گفت:
نه . سخاوت رو نمیگم . اون کاری که گفته بودی قدیم قدیما آدمها هر سال یکبار انجام میدادن . همونی که آدمای زمانه ی شما یه بخشی از کسر غذای قوت غالب روزانه برنج و یا گندم رو باید میدادن به فقیر ها . یادت میاد چی رو میگم ؟...
پیرمرد روی نیمکت چوبی نشست و نگاهش به نقطه ای نامعلوم دوخته شد . گویی غرق در مرور سال‌های کودکی اش بود . بی آنکه خودش بخواهد ناگاه لبخندی به روی لب هایش نشست . سپس با صدای قار قار کلاغ نشسته بر تاج کاج بلند به خودش آمد و بند افکارش پاره شد . نگاهی به پسرک انداخت ، گویی کمی نزدیک تر آمده و در چند قدمی هیزم آتش ایستاده است تا از گرمای آتش کمی هم نصیب او شود .
پیرمرد با بی رمقی و لحن خشک در جواب پسرک گفت :
خمس و ذکات .
پسرک به اطرافش نگاهی کنجکاوانه انداخت و بی آنکه متوجه ی کلام پیرمرد شده باشد گفت : آره، همینی که گفتی درسته .
سپس پرسید ؛ هیچکس باهات زندگی نمیکنه؟ تنهای تنهایی؟...
پیرمرد جواب نداد و پیپ خودش را چاق کرد و کبریتی به شلوار لی و کهنه اش کشید و شعله ی کوچکی روشن نمود و آتش را به جان توتون تنباکوی درون پیپ انداخت و دم گرفت .
پسرک نگاهی به رد زخم صورت پیرمرد انداخت و با پوزخند و تعجب گفت ؛
زکی.... ما چقدر شبیه همیم. منم دقیقا صورتم جای دشنه هست . اما خب تو یه زخم دیگه هم روی صورتت داری که از چپ به راست کشیده شده ولی من ندارم . پیرمرد یکمی از قدیم برام بگو . همون موقع ها که آدم‌ها همدیگر رو تحمل میکردن و شکارچی نبودن . اگر هم شکارچی پیدا می‌شد اون رو توی مرکز شهر زندگیشون اعدام میکردن. عین اسطوره هایی افسانه ای مثل اصغر قاتل . مثل خفاش شب . مثل ویجه‌ . آخ که چقدر خوش شانس بودی و این قهرمان های بی رغیب رو دیدی . واقعا اسطوره ای بودن . از نظرم اگر اعدام نمیشدن میتونستن شاگردهای خوبی تربیت کنند . اینجوری لااقل توانایی و تجربه شون سینه به سینه انتقال پیدا می‌کرد. نه اینکه عین من بخت برگشته از بچگی فقط غورباقه شکار کنه و لاک پشت و گنجشک . خیلی دوست دارم منم بتونم مثل خواهرم شکارچی بشم . ولی خب پدرم میگفت که خواهرم جنون داره و براش غریبه و آشنا توفیقی نمیکنه . البته خب واقعا درست تشخیص داده بود . آخه یه اتفاقی دیروز افتاد و هنوز بهت نگفتم . حالا عجله نیست ، بهت میگم . ولی اولش باید باز از قصه های عجیب و خاطرات جالب بچگی هات بگی . همون موقع ها که آدم‌ها کف زمین رو آسفالت کرده بودن و اسمش رو گذاشته بود شهر . چه جالب که همه پایبند یه سری قوانین بودن . خب از نظرم دنیا فقط یه قانون داره . اونم همین قانونه که ما داریم. یعنی قانون جنگل . اینکه ضعیف میمیره و قوی سرتره . میدونی چیه؟... همه منو مسخره میکنن . دقیقا عین تو . یعنی میگن که منم مثل تو هستم . ترسو هستم . و لیاقت شکار ندارم. هنوزم به کسی نگفتم که من از قبیله بیرون بیام و با تو حرف میزنم . چون ممکنه شکارم‌ کنند . ببینم نکنه یهو خودت منو شکار کنی !... واقعا هرگز گوشت انسان نخوردی؟.. دیگه زیاده روی هست که مثل تو فقط سبزی جات و سیب زمینی بخوریم . این ادا و اطوارها واسه جنگل های فرنگ و از ما بهترون هست . به زمان های شما که فکر میکنم مخم سوت میکشه . واقعا جعبه های جادویی داشتین و از داخلش تصاویر و صدا ادمهای دیگه رو می‌دیدید و میشنیدید؟.. باور نمیکنم . همش دروغه. یه چیزی که منطقی باشه رو میشه باور کرد ولی آخه ارابه های آهنی سنگین با یه فرمون و صندلی های نرم و روکش های چرم ، و چهار تا چرخ چجوری بدون اسب حرکت میکردن؟.. این بنزین چی بود که چنین قدرتی داشت ؟.. خب چرا یهو پس از بین رفت !..‌ یکی هست توی قبیله مون عین توئه . یعنی خول و خیالبافه . عجیبه که تونسته اینقدر زنده بمونه و شکار نشه . اون دیگه دروغ هایی میگه که نگو و نپرس . میگه حتی ارابه های آهنی بودن با نفس های آتشین و از روی هوا رفت و آمد می‌ کردن . اسمشون هوا پیما و تیاره‌ بود . خیلی به شعور من بر میخوره وقتی چنین چیزایی می‌شنوم. انگار طرف منو ابله فرض کرده . مگه کبوتره که پرواز کنه ... دلم می‌خواست سم بریزم توی حلقش تا بمیره و دلم خنک بشه . آخه منو ابله فرض کرده بود . تازه قراره برام از یه چیز عجیب تر حرف بزنه . یه چیز که اسمش فسینه‌ یا شاید سفینه بود . می‌گفت آدم‌ها اون زمان های دور تا کره ی ماه رفته بودن . توی دلم گفتم آره ارواحه عمه آت . خودم بالاخره یه روز خفه ات میکنم تا با دروغ هات آدم رو گول نزنی . خودت یکمی تصور کن . واقعا غیر قابل باور هست که آدم‌ها همدیگر رو تحمل میکردن . من که باورم نمیشه . همین دیروز بود که بالای درخت بید کهن کمین نشسته بودم تا خواهرم رو خفت کنم و یهو دیدم یه نفر یه زن باردار رو خفت کرد و نمیدونم چطوری تونست یه بچه ی آدمیزاد کوچیک رو از توی شکم شکارش بیرون بکشه . بعدش هم شکار رو دو شقه کرد و گذاشت روی کولش و رفت . بوی خون آب دهنم رو راه انداخته بود . داشتم از گرسنگی میمردم . ولی خب خواهرم که رسید و اومد رد بشه دیدم کله ی پدرم توی دستشه . و چشماش هم در اومده بود . گمان کنم هنوزم فقط مغز و چشم و زبون بخوره . ....

پسرک با غم و اندوه به برگ های خشکیده ی روی زمین نگاهی می‌کند و آرام یک گام نزدیک تر میشود .
سکوت سنگینی پیرامون کلبه رو فرا گرفت و پیرمرد نیم نگاهی به خنجر خودش انداخت .

پسرک با بغض گفت؛
نکنه مزاحمم؟ میخوای برم و دیگه پیشت نیام ؟.. اره؟..‌

پسرک کلاه کاموایی اش را سرش کرد .

پیرمرد با دستان لرزان و نحیف خود استکان چای را سرکشید و دستی به سمت منقل هیزم و آتش برده و کمی زغال ها را این طرف و آنطرف کرد تا بلکه سیب زمینی ها را بیابد .

پسرک آمد و آنسوی نیمکت چوبی نشست . کمی مضطرب بنظر میرسد و اشک درون چشمانش حدقه زده .

پیرمرد خم می‌شود و یک سیب زمینی پخته شده را برمی‌دارد و فوت می‌کند، تا به او بدهد که ناگهان سوزشی در گردنش حس می‌کند و خون شتگ میزند بروی دستانش و خنجری در گلویش راه نفس کشیدن را می‌بندد ، سیب زمینی به روی زمین می افتد و پسرک می‌گوید؛

منو ابله فرض کرده بودی
۰ نظر
سوفیا آریانژاد

داستان نویسی خلاق از آغاز تا اکنون

♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
■■■■■■■■■■■
مجله سرگرمی
ادبیات داستانی
همه جور آجیل
یک مشت واژه
■■■■■■■■■■

این بخش :

■ پیدایش داستان کوتاه


○ "سالهای 1253 شکل گیری تدریجی طبقه متوسط و تجدد خواهی خواست مشروطیت وحکومت قانون را در پی دارد. بر اثر گسترش روابط ایران با کشورهای اروپایی به خصوص فرانسه به تدریج افکار سیاسی اجتماعی و فلسفی مشابه در ایران رواج یافت و چاپ کتاب و رمان و گسترش اندیشه های نو همانند این کشورها صورت گرفت.

انقلابیون و آزادی خواهان با سردادن شعارهای آزادی، قانون و برابری بر لزوم برچیده شدن بساط استبداد سلطنتی و برقراری مشروطه و تشکیل مجلس پافشاری کردند و در نهایت در سال 1324ق/ 1283 ش موفق شدند فرمان مشروطیت را به امضای مظفرالدین شاه برسانند و پایه های انقلاب را استحکام بخشند. دستاورد اجتماعی این حرکت برابری مردم در برابر قانون و روی کار آمدن طبقه متوسط بورژوایی و شهری شد.
. (برای اطلاع بیشتر. ر.ک: بهنام جمشید، ایرانیان و اندیشه تجدد، ص 50 به بعد) «در چنین وضعیتی ارزشهای تثبیت شده کهن اهمیت خود را از دست می دهند و ملت و آزادی های بورژوایی اعتبار می یابند. ادبیات این دوران که متاثر از فرهنگ غرب است با پرداختن به مبرم ترین مسائل اجتماعی و انتقاد از استبداد، خرافات و موهوم پرستی نقش متفاوت با نقش ادبیات اشرافی بر عهده می گیرد. » (میر عابدینی، 1377، ص 17).

دو دهه پایانی قرن سیزدهم در تاریخ ایرانی تحولی کیفی به شمار می رود. بزرگترین رهاورد این دو دهه در زمینه اجتماعی هموار کردن راه فردگرایی است. در تمامی مناسبات جدیدی که انجام شده فرد از کلیت اجتماعی خود جدا شده و کاری را انجام می دهد که برای خودش در مقام یک شخص بر مبنای شخصیتش انجام می دهد. چنین نگرش جدیدی نسبت به انسان معاصر مناسبترین جلوه گاه خود را در چاپ کتاب، رمان و داستان کوتاه می یابد که نمونه هایی از آن در عصر پیش و پس از انقلاب مشروطه نوشته شده است.

آخوند زاده در نامه ای به میرزا آقا تبریزی می نویسد: «دور گلستان و زینت المجالس گذشته است. امروز این قبیل تصنیفات به کار نمی آید. امروز تصنیفی که متضمن فوائد و مرغوب طبایع خوانندگان است فن دراما و رمان است » (آخوندزاده، 1349، ص8).

رویارویی با اروپا سبب بیداری فکری روشنفکران و اتخاذ نگرشی تازه به سیاست و فرهنگ می شود. اما در محیط پر اختناق ایران مجال هرگونه سخن گفتن و نوشتن درباره آزادی و اصلاحات سخت بود و این کوشش ها که از طرف آزادی خواهان و روشنفکران ایران همراه با بیم و احتیاط به عمل می آمد به تنهایی برای تحصیل مقصود کافی نبود.

لذا ایرانیانی که بر اثر فشار داخلی وطن خود را ترک گفتند یا با ماموریت در بیرون کشور می زیستند، دست به قلم زدند و به چاپ کتاب و نشر افکار و عقاید جدید پرداختند و با چاپ کتاب بر پایه مفاهیم جدید و نو نقش عمده ای در تحولات ادبی و سیاسی کشور ایفا نمودند. «متفکران مشروطه خواه که دریافته بودند آن عصر، عصر دیگری است برای بیان طغیان روحی و اجتماعی خود به زبان و انواع ادبی تازه ای می اندیشیدند» (میر عابدینی، 1377، ص 18)

با این حال بازنگری در ادبیات گذشته و رسیدن به درک جدیدی از مفهوم ادبیات و کارکرد اجتماعی آن از ملزومات ایجاد انواع قشر نوین در ایران بوده است. آخوندزاده می گوید: «مدارا خلاف اصل انتقاد است» و دانش جدیدی به نام «نقد ادبی» را معرفی می کند: «انتقاد در یوروپا متداول است و فواید عظیم در ضمن آن مندرج، این عمل را به اصطلاح فرانسه کریتیک می نامند.

نتیجه این عمل اینست که رفته رفته نظم و نثر انشاء و تصنیف در زبان هر طائفه یوروپا سلامت به هم می رساند و از جمیع قصورات به قدر امکان مبّرا می گردد» (آدمیت، ، ص 244).

روشنفکران ایرانی در سالهای بیداری ملی با انواع جدید ادبی از راه ادبیات فرانسه و روسیه آشنا می شوند و به صورت چاپ کتاب آن را معرفی می کنند. نخستین ایرانیانی که به چاپ کتاب به صورت رمان و نمایشنامه می پردازند یا روشنفکران و تاجران مهاجرند (آخوند زاده، طالبوف، مراغه ای) یا تبعیدی های سیاسی (میرزا حبیب اصفهانی، میرزا آقاخان کرمانی).

اینان با مهاجرت از ایران به کشورهای دیگر با فرهنگ و ادبیات ملت ها آشنا شدند و اندیشه های پیشروترین قشرهای طبقه متوسط ایران را مطرح کردند و با چاپ کتاب های خود ادبیاتی پدید آوردند که به دلیل منتقد بودن از ناروایی های اجتماعی و سنن خرافی تفاوت های اساسی با ادبیات پیشین دارد.

«تعدادی آثار ادبی و چاپ کتاب داستانی زمینه انقلاب مشروطه را فراهم آوردند و با آن همراه شدند که نشانگر پایان یک دوران تکاملی دیرپا در نثر فارسی و پیدایش نوع جدیدی از ادبیات است که به این شکل اروپایی شده در ادبیات فارسی شناخته نبوده است » (بالایی، کویی پرس، 1366، ص 36). سرنوشت چاپ کتاب هایی از قبیل چاپ کتاب سیاحت نامه ابراهیم بیگ، چاپ کتاب احمد، چاپ کتاب مسالک المحسنین، چاپ کتاب سرگذشت حاجی بابای اصفهانی دقیقاً به تحولات جامعه در حال نزع قاجار بستگی دارد و نویسندگان آن ها هر یک بخش بزرگی از زندگی خود را در تبعیدی کما بیش داوطلبانه گذرانده اند.




پیدایش داستان کوتاه فارسی

داستان کوتاه که در ادبیات فارسی نوع ادبی کاملاً بدون پیشینه ای است؛ در واقع شجره نسبی بسیار کهنی دارد. پیدایش این فرم جدید ادبی نیز به دنبال یک رشته دگردیسی های پیاپی در سبک نگارش و چاپ کتاب‌های ادبی پدید آمد که پذیرش آن را در ادبیات فارسی میسر می ساخت.

ادبیات فارسی به آسانی داستان کوتاه را پذیرفت و آن را بسیار سازگارانه تر از رمان، در ادامه شکل های سنتی جای داد. با این همه نمی توان از جذب این شکل جدید در ادبیات فارسی سخن گفت، بلکه بهتر است از جای گیری اشکال کهن در چارچوب های نو سخن به میان آورد. پایداری ساختارهای کلاسیک در کار جمالزاده با بیانیه نوگرایانه او در دیباچه «یکی بود و یکی نبود» سازگار نیست. اگر می بینیم عنوان انتخاب شده برای آن اثر هنوز گوشه چشمی به قصه های عامیانه دارد؛ در مقابل مقصود نویسنده که آگاهانه تجدد خواهانه است، «مفهوم» خود را که همانا در جهت قلمروی روایی اوست، به هر یک از داستان ها می بخشد.( بالائی ، کویی پرس، 1378، ص8).

چنان که می دانیم نثر در ادبیات کلاسیک فارسی آن مقام شامخی را نداشت که نظم برای خود فراهم کرده بود. از این رو تغییر و تحول در نثر به اشکال خاصی برخورد نمی کرد؛ با این همه دوره بازگشت در این زمینه کار مهمی انجام نداد.

برخی از نویسندگان دوره بازگشت سال های بعد توانستند از حیث شکل و صورت و اسلوب نگارش مختصراً اصلاحی در نوشته های فارسی به وجود آورند، ولی تنها انقلاب مشروطیت و نفوذ بیش تر تمدن و فرهنگ جدید و چاپ کتاب در حوزه رمان و ترجمه می توانست نثر فارسی را برای همیشه از دست منشیان و مترسلان رهایی بخشد.

پیش از استقرار مشروطه و آزادی، طالبوف در چاپ کتاب و تألیفات خویش زبانی به کار برده بود که تا حد زیادی ساده و روان و از حیث مضمون با خواسته های عصر سازگار و هماهنگ بود.

ملکم با چاپ کتاب و رسالات خود و دهخدا با مقالات شیوای چرند و پرند زمینه را برای ساده نویسی و بیان مطلب به زبانی که در خور فهم و اندیشه مردم باشد، هموار ساخته بودند. ترجمه های فراوان از آثار ادبی نویسندگان غرب در پیشرفت این سبک نویسندگی تأثیر زیادی بخشیده و برای تحول آینده نثر فارسی راه صحیح و قطعی را هموار کرده بود. نویسندگان ایرانی که آشنایی با اسلوب نویسندگی جهان غرب را پیدا کردند، می توانستند در این رشته جدید ادبیات داستانی تمرین و ممارست کنند، و نوشته های خود را به حد کمال برسانند.

پیش از سید محمد جمالزاده، می توان از علی اکبر دهخدا به عنوان یکی از پیشتازان نوگرا در ادبیات فارسی نام برد. دهخدا در نگارش قطعات کوتاه طنز آمیز چنان مهارتی نشان می داد که شیوه کارش تا سال ها مورد توجه و تقلید نویسندگان بسیاری قرار گرفته بود. مقالات دهخدا که شهرت «صوراسرافیل» تا حدی زیادی مدیون آن است، نه تنها از نظر موضوع، زبان، تفکر و ابتکار تا " آن زمانی بی‌سابقه بود، بلکه پس از آن و در روزگار ما هم تقریباً بی مانند است.

دهخدا در «چرند و پرند» از شیوه ای استفاده می کند که نمونه های آن در ادبیات فارسی بسیار نیست. این طنز داری ویژگی هایی کم نظیر است. در سطحی ترین لایه خود موقعیتی غیرواقعی پدید می آورد که با توصیفی اغراق آمیز همراه است. اما پدید آوردن موقعیتی غیر واقعی در اصل برای نشان دادن چهره واقعیت و در نهایت ایجاد زمینه برای درک عمق آن است و این لایه، لایه ای دیگر، لایه ای ژرف تر در طنز دهخداست.


دهخدا در «چرند و پرند» که از سال (1276 ق) در صور اسرافیل انتشار می یافت، مسایل روز را به شکل حکایت هایی بیان می کرد که از لحاظ سبک، سادگی و شیرینی زبان تا آن زمان در ادبیات فارسی نظیری نداشت. تیزبینی، زبان خطابی و طنز دهخدا میراث جو سیاسی- فرهنگی مشروطیت است. در واقع دموکراتیسم مشروطیت در چاپ کتاب ها و نوشته های او به صورت نوشتن برای مردم کم سواد و به ریشخند گرفتن زبان غیر قابل فهم با سوادان، بازتاب می یابد.
تنها کسی که دقیقاً به تحلیل ساختار روایی چرند و پرند دهخدا پرداخته، کریستف بالائی است که در پژوهشی جالب و دقیق به این مسأله توجه دارد. «چرند و پرند» کوششی ارجمند است برای دست یافتن به نوعی از ادبیات داستانی که اگرچه در آن روزها، هنوز شکل مستقلی نیافته بود، اما بعدها با محمد علی جمال زاده و به ویژه با هدایت به کمال و تشخص می رسد.
سنت پا گرفته به دست نخستین نویسندگان رمان های اجتماعی که مهم ترین دغدغه آنان ارائه صحنه های احساس برانگیز و مهیج بود وچندان تلاشی برای تجربه اسلوب های بدیع درآثارشان دیده نمی شد، دردهه های آغازین قرن حاضر با ظهور نسل جدیدی از نویسندگان به کناری نهاده شد. این نویسندگان که چهار چهره مطرح آنان محمد علی جمالزاده، صادق هدایت، بزرگ علوی و صادق چوبک بودند، به آزمایش مهارت های نوینی در چاپ کتاب داستان کوتاه و رمان دست زدند که حاصل آن، دوره ای جدید را در ادبیات داستانی ایران بنیاد نهاد.


با چاپ کتاب «یکی بود و یکی نبود» سید محمد علی جمالزاده در سال (1300 ش/ 1910 م) یکی از مهمترین حوادث تاریخی ادبیات ایران رخ داده است. این رویداد به کار گرفتن آگاهانه «تکنیک داستان نویسی اروپایی» در نثر نویسی فارسی بود. یک«انقلاب ادبی» واقعی که بلافاصله جمال زاده را به عنوان «پیشوای نوول نویسی فارسی» بلند آوازه کرد.
دلیل اهمیت مجموعه «یکی بود و یکی نبود» در این است که جمال زاده برای نخستین بار داستان کوتاه فارسی را به معنای امروزی آن وارد ادبیات فارسی کرد. اما اگر نویسنده در این مجموعه پاره ای از ساختارهای داستان کوتاه غربی را به عاریت گرفته، سنت کهن داستان سرایی در ایران را کاملاً به یک سو ننهاده است.


محمد جمالزاده (1376-1271ش) نخستین نویسنده ایرانی است که با قصد و نیت آگاهانه صناعت داستان نویسی اروپایی را به کار گرفت و از سنت های کهن داستان سرایی در ایران نیز استفاده کرد و اقدام به چاپ کتاب اولین داستان های کوتاه فارسی نمود و آدم های و شخصیت های کاریکاتور مانند نوشته های دهخدا را تا حد تیپ های داستانی ارتقا داد.
اولین مجموعه داستان او، یکی بود یکی نبود (1300 ش) را سرآغاز ادبیات واقع گرای ایران دانسته اند.
این مجموعه حاوی شش داستان کوتاه با نام های «فارسی شکر است»، «رجل سیاسی»، «دوستی خاله خرسه»، «درد دل ملاقربانعلی»، «بیله دیگ بیله چغندر» و «ویلان الدوله» است که در سال های 1294 تا 1301 ش نوشته شد و از همان ابتدا با توجه به کلیشه های متداول زبان مردم و شکل خاص «داستان کوتاه» غوغای بسیار به پا کرد تا آنجا که برخی نویسنده آن را از این نظر که فن نویسندگی را تا حد قبول و پسند عامه تنزل داده است، به بی ذوقی و بی سلیقگی متهم کردند و گروهی دیگر سبک انشای آن را به دلیل این که اوضاع و احوال و اشخاص را چنان که هست به زبان مردم توصیف کرده، ستودند. خاصه این که نویسنده، خود نیز اقرار کرده بود که بیش از موضوع داستان به سبک انشای آن توجه داشته است.(حقوقی،1379 ، ص46).
در واقع می بایست چاپ کتاب نخستین داستان های جمالزاده را بیش از هر چیز به مثابه نقطه پایانی بر ادبیات مشروطه دانست و به عنوان زیر ساختی قابل توجه به شمار آورد که بنای داستان کوتاه جدید ایرانی بر آن گذاشته شد. جمال زاده در هر داستان با نثری شیرین به تصویر یک تیپ اجتماعی پرداخت و کهنه پرستی و رخوت اجتماعی را با طنزی سرشار از غم توصیف کرد. درونمایه بیش تر داستان های جمالزاده مبارزه با خرافات، نادانی و بی عدالتی های اجتماعی است.
او می کوشید زبان داستان را به زبان محاوره ای نزدیک کند، لذا لزوم ساده نویسی را به عنوان مضمون مشهورترین داستان کوتاه خود «فارسی شکر است» انتخاب کرد. شخصیت های داستان های جمالزاده بیشتر مردم کوچه و بازارند. بین آن ها شخصیت های پیکارو (Picaro) کم نیست. بسیاری از داستان های نویسنده براساس تضاد شخصیت ها و رفتار آنان شکل می گیرد. در «دوستی خاله خرسه» و «فارسی شکر است» این تضاد شدیدتر است.
جمالزاده که با چاپ کتاب مجموعه داستان «یکی بود یکی نبود» (1300) ژانر داستان نویسی را در ایران بنیاد نهاد، به چاپ کتاب رمان نیز روی آورد که در بررسی سیر تاریخی رمان در ایران از آن ها یاد شود.
اما صادق هدایت؛ بنیان گذار واقعی داستان کوتاه در ایران است. او نخستین کسی است که تکنیک داستان نویسی غربی را وارد ادبیات فارسی کرد و با بهره گرفتن از آن آثاری آفرید که پاره ای از آن ها جزو شاهکارهای ادبیات داستانی امروزاند.
نه سال پس از چاپ کتاب «یکی بود یکی نبود» جمال زاده، صادق هدایت با چاپ کتاب «زنده به گور» به جریان نوخاسته داستان کوتاه در ایران اعتلا می بخشد که خاستگاه آن در قرن بیستم قرار دارد، به ویژه از لحاظ ساخت و فشردگی بیان. چهار سال قبل از آن هدایت، در هنگام اقامت در بلژیک قطعه ناتمام و فراموش شده «مرگ» را در مجله ایرانشهر در برلین منتشر کرده بود. اما در واقع او را به عنوان نویسنده، با چاپ کتاب «زنده به گور» می توان شناخت که به شیوه اول شخص مفرد و با مایه ای به شدت یأس آمیز و در فضایی آمیخته از کابوس و مرگ نوشته شده است. تردیدی نیست که هدایت از لحاظ گرایش ادبی پیشروترین چهره معاصر ایران است و چاپ کتاب ترجمه های او از کافکا، چخوف، سارتر و احاطه اش بر تحولات ادبی جهان این واقعیت را نشان می دهد.
او در مقایسه با جمال زاده، به رغم مقام بلند جمالزاده، به عنوان پیشوای داستان نویسی ایران، نویسنده است با قابلیت فکری و استعداد آزمایشگری فراوان. (بهارلو، ص29)
هدایت در عرض کمتر از چهار سال، در دوره اوج آفرینندگی خود از لحاظ داستان کوتاه، به چاپ کتاب «زنده به گور»، «سه قطره خون» و «سایه روشن» پرداخت و چاپ کتاب چهارم او با نام «سگ ولگرد» در سال (1321 ش/ 1924 م) این موقعیت را تثبیت کرد. چاپ کتاب های علویه خانم(1313)، بوف کور(1315)، آب زندگی(1323) و حاجی آقا(1324) تصویری گویا ازچشم انداز هزار رنگ دهه های 1310 و 1320 را ارائه می دهند.
او مجموعاً نزدیک به چهل داستان کوتاه نوشت و تا پس از زمان حیاتش چهره بسیار تابناک ادبیات داستانی معاصر ایران ماند.
هدایت از لحاظ مایه داستان و شخصیت پردازی و شیوه و صناعت داستان نویسی با چاپ کتاب و آثار خود تحول بزرگی در ادبیات فارسی پدید آورد که با هیچ نویسنده دیگری در ایران همتراز نیست. جهان داستان او به رغم تنوع و عدم وحدت هدف در آن، جهانی است هولناک و فاجعه زده که اندیشه مرگ بر آن حاکم است.
صادق هدایت که هم با چاپ کتاب داستان های کوتاهش و هم با شیوه های بدیع روایت در رمان هایش تاثیری عمیق بر ادبیات داستانی قرن حاضر در ایران گذاشته است، در کنار توجه ویژه به داستان های روان شناختی، طیف وسیعی از سبک های مدرن را در آثار خود گنجانده است.

چاپ کتاب «بوف کور» در سال (1315 ش/ 1936 م) شهرتی بی نظیر حاصل کرد تا آنجا که در طول زمان به چندین زبان زنده دنیا ترجمه شد. رمان «بوف کور» را می توان به حق سرنوشت سازترین اثر در حیطه ادبیات داستانی مدرن ایران دانست که علاوه بر ترجمه شدن به بسیاری زبان ها، در داخل و خارج از کشور مورد توجه منتقدان برجسته قرارگرفته و موجی از نقد و نظرهای علمی را به راه انداخته است که بی شک در مجهز کردن ادبیات داستانی فارسی به پشتوانه نظری و دانش نقد ادبی تاثیری چشمگیر داشته اند.
این اثر داستانی نشان دهنده خصوصی تر و درونی تر شدن رمان در دوره ای بیست ساله است که در آن روشن فکر طرد شده از دخالت در امور اجتماعی، به کاوش در ابهام های درونی انسان و زخم هایی می پردازد. «بوف کور» همچنین نشانگر تحول درونی انسان ایرانی، (به مفهوم امروزی آن) است. هدایت نویسنده عصر برخورد ارزش های سنتی با تجدد، عصر پدید آمدن گسست در جامعه و ذهنیت متفکران است، نسلی که خود را در آستانه تحول و لبه بحران یافته و در پی به دست دادن تعبیری تازه از حیات است. (میرعابدینی، ص92)
 
هدایت با چاپ کتاب و داستان های خود زبان داستان نویسی را نیز متحول کرد. در نثر توصیفی و تصویری او از عبارت پردازی ها و حاشیه روی های جمالزاده کمتر اثری می یابیم. این هنرمند آگاه و منضبط، ناگزیر بود برای ایجاد ساختمان نوین داستان هایش و ترسیم حوادث و شخصیت هایی که بسیار کامل تر و پیچیده تر از ماجراها و تیپ های داستانی جمال زاده اند، زبانی هموارتر و پرداخت تر به کارگیرد. از نخستین نویسندگانی که در آغاز به پیروی از شیوه کار و اندیشه هدایت و سپس در راه مستقل خود، به نوشتن داستان پرداختند، بزرگ علوی و صادق چوبک بودند.
پس از هدایت، بزرگ علوی متاثر از شیوه های مدرن داستان نویسی و نظریه های جدید روان شناختی اقدام به چاپ کتاب به صورت داستان کوتاه و رمان نمود و با چاپ کتاب های خود نقش و سهمی در تجدید حیات ادبی معاصر ایران داشت. از این رو می بایست او را از بنیانگذاران داستان کوتاه در ایران به حساب آورد.
در داستان های بزرگ علوی مانند هدایت، کمابیش ساختار داستان کوتاه غربی به چشم می خورد. چاپ کتاب چکدان او به عنوان اولین مجموعه داستان وی در سال (1313 ش/ 1934 م) صورت گرفت. این کتاب شامل شش داستان کوتاه است که در آن تأثیر نوشته های هدایت را می بینیم. علوی نیز به حالات روانی و درونی آدم ها می پردازد. وی مانند هدایت، آموخته های خود از روانکاوی فروید را در داستان های کوتاهش به کار گرفت و قهرمانانی حساس و منزوی آفرید که براثر شکست های عشقی دچار جنون و مرگ می شوند.
«بوف کور» و «چمدان» به لحاظ بهره گیری از روانکاوی، نقاط مشترکی دارند. از سوی دیگر، پرداخته ترین داستان های کوتاه علوی با خاطرات ایام حبس نوشته شده، آن چه که به «ادبیات زندان» معروف است، و البته هیچ کدام ماجراهای کمابیش معروف «پنجاه و سه نفر» را مستقیماً ضبط نکرده اند.
در داستان های «زندان» به رغم گرایش اجتماعی سرشته در آن ها، اندیشه رمانیتک کماکان وجود دارد. برای مثال در داستان های «پادنگ» و «رقص مرگ» از چاپ کتاب «ورق پاره های زندان». تقریباً همه این داستان ها به شیوه اول شخص مفرد نوشته شده اند. راوی همان نویسنده است، و گاه نیز در قطعاتی مستقل اندیشه و احساس خود را ثبت کرده است. اما در «عفو عمومی» که سیاسی ترین و جهت دارترین داستان کوتاه بزرگ علوی است؛ نویسنده براساس یادداشت های یک زندانی، ظاهراً عضو «پنجاه و سه نفر»، به توصیف فضای اختناق زده زندان و حالات شخصی و درونی زندانیان پرداخته است. آثار علوی به دلیل توجه به تحلیل های روان شناختی، نزدیک شدن به ساختار داستان های پلیسی، نگاه مبتنی بر رمانتیسم و زبان شاعرانه اش برجستگی خاصی دارد.
صادق چوبک که کار نویسندگی خود را در این دوره آغاز می کند و به زودی در ردیف بهترین داستان نویسان ایرانی قرار می گیرد؛ با چاپ کتاب «خیمه شب بازی» در سال (1324 ش/ 1945 م) ورود یک نویسنده چیره قلم را به جامعه داستان نویسان ایرانی نوید داد. چاپ کتاب داستان کوتاه «بعد از ظهر آخر پاییز» نشان ازتوجه نویسنده به شیوه های مدرن داستان نویسی و تلاش برای نفوذ به درون ذهن شخصیت ها داشت. نگاه بی طرفانه و بی ترحم او به فساد و زشتی برای خوانندگان ایرانی آن دوران، که از نگرش احساساتی و مواعظ اخلاقی نویسندگان دیگر خسته شدند، مورد تحسین و تقدیر قرار گرفت. او اعماق جامعه ای بیمار و اسیر خرافات را می کاود و تصویری هراسناک از آن به دست می دهد. داستان های او در دنیای بی رحمی می گذرد که آدم هایش ترس خورده و از خود بیگانه اند.
آدم هایی که حتی نمی توانستند تمایلات غریزی خود را بیان کنند، ستمدیدگانی که یکدیگر را مورد ستم و آزار قرار می دهند. آن چه چوبک را در ترسیم تصویرهای عینی از جنبه های مختلف پلشتی و پستی زندگی آدم های آثارش موفق می کند، بینش ناتورالیستی اوست. چوبک با چاپ کتاب دوم خود یعنی «انتری که لوطیش مرده بود» (1328 ش/ 1949 م) اگرچه به سبک ناتورالیسم نزدیک شد ولی رئالیسم را نیز فراموش نکرد. در واقع در داستان های او ناتورالیسم و رئالیسم به طرزی طرفه با یکدیگر سازگار شده است.(آژند، 1364، ص 28 )
چاپ کتاب تنگسیر(1324 ش / 1963 م) و چراغ آخر(1344) آثار بعدی چوبک بودند که در آن ها دید ناتورالیستی نویسنده و تمایل او به نشان دادن جنبه های تاریک و پلشت زندگی، همه توجه ها را به خود جلب کرد. (دهباشی، 1380، ص11- 12 ).
بعدها چاپ کتاب «روز اول قبر» (1344 ش/1965 م) و رمان «سنگ صبور» (1345 ش/ 1966 م) نشان داد که نویسنده روایت ذهن داستان کوتاه«بعد از ظهر آخرپاییز» را به طورجدی تر و گسترده تری دنبال می کند وبدین ترتیب، اولین رمان فارسی را می آفریند که در آن آگاهانه از شیوه جریان سیال ذهن استفاده شده است. (بیات، 1387، ص163).
سبک چوبک بیش از هر نویسنده دیگری به آنچه صداقت و سادگی خوانده می شود نزدیک است؛ به طوری که خواننده اغلب احساس می کند که با واقعیت سروکار دارد. واقعیتی که با کلمات و ترکیبات طبیعی و دقیق متبلور شده است. زبانی که چوبک از آن استفاده می کند، زبانی است غنی و گیرا و با هویت. او برای «واقعی تر» کردن داستان به جزییات و ریزه کاری های عینی توجهی بسیار نشان می دهد و در به کار بردن کلمات مناسب در جای مناسب خود تواناست.
چوبک در بیش تر داستان های خود تجسم های ذهنی و یافته های عینی خود را با مهارت تمام درهم تنید و تصاویر به یادماندنی و جاندار از هنر داستان نویسی را پیش رو نهاد. در آثار او توده های فقر زده شهر، شرایط محنت بار زندگی و حقوق پایمال شده انسان ها جای ویژه ای دارد. نویسندگانی که از آن ها یاد شد، متعلق به نسلی بودند که در سال های حکومت پهلوی اول و در محیط سیاسی و اجتماعی پر از اختناق آن دوران، زمینه ساز توجه جدی به نقش فرم و زبان در شکل گیری آثار داستانی شدند و تاثیر برخی از آثار برجسته آنان، همچون بوف کور، تا چند دهه بعد در آثار نویسندگان مدرنیست نسل های بعد آشکار بود.
اما با این حال، در دوان دیکاتوری رضاشاه در فضای کلی ادبیات داستانی کشور ضعف هایی چون فقدان جهان بینی منجسم، تشتت و چند گانگی سبکی، تاثیرپذیری خام و عجولانه از سبک های متفاوتی چون رئالیسم، رمانتیسم و ناتورالیسم، رواج داستان های هیجان آور تاریخی و عشقی و اثر تخدیری آن ها بر اجتماع، ترویج آثار داستانی ذهنی و جامعه گریز و نبود ترجمه های علمی و معتبر از آثار مطرح جهانی دیده می شود.( میرعابدینی، 1366، ص89)




_______________________


♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
■■■■■■■■■■■
مجله سرگرمی
ادبیات داستانی
همه جور آجیل
یک مشت واژه
■■■■■■■■■■
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎


■ چیدمان واژگان دوستان خوش احساس

______________________
○ دل و آسمان ، جد مشترک دارند..
--------------------------------

"باران که می بارد
تمام کوچه های شهر
پر از فریاد من است
می گویم
من تنها نیستم
تنها،منتظرم...
بـاران کـه می بـارد
دلـم تنـگ تـر می شـود
راه می افـتم
من بـغض می کنـم
آسمـان میگـریـد
کاش باران ببارد.


■ واژه چین احساس

.................................
○ در سرای نگاهت...
--------------------

کمی صداقت می خواهم/
از این احساس تلخ/
مهمان بی سرو پایی هست/
برای نوشته هایم/
تلخ می نویسم به آرامی/
وجودم میان من بودن تو بودن می ماند/
خنده هایم میان گنجه ی تاریک آرزوهایم/
بوی کهنگی میگیرد/
انگار آسمان چشم تو/
زمینِ دلم را به هم دوخته است/


______________
SHIN BRARY‌
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
♥︎♥︎♥︎
♥︎


■ برش کوتاه بر حسب تصادف از روزنوشت های قدیمی درون آرشیو کانون نویسندگان


○ آیینه ها هم دروغ میگن، میبینی تو رو بخدا. ببین منو چقدر لاغر و داغون نشون میده . از بس که قدیمی و جیوه پریده ست این آیینه دیواری ‌ . یادمه بچگی ها با سنگ زدم توی سر پسرک داخل آیینه ، ولی سر خودم شکست .
این کلاغ نامیرا و خبر چین باز اومده پشت پنجره و از عمق هنجره قار قار باز سر میده. کاش یاد بگیره کمی راز دار باشه .‌ مثل من . این راز لعنتی بِغض شده توی گلوم . دلم رو خون کرده ،

منم و تنهایی هام . البته این روح درون و نجوای خاموش دلم هم هست . دیگه ولی درب های قلبمو باید بست . ورود ممنوع ‌ . خروج ممنون .


طبق عادت ، دلخوش شدم که از جبر پر تکرار چرخش فصل به فصل ، دیر یا که زود ، بهار باز خواهد گشت . ..‌.
ولی در همین حین، نجوای خاموش دلم در سکوت با زبان بی زبانی پرسید و گفت ؛

• باز خواهد گشت؟ زهی خیال خام

خب معلومه. بازگشتش اجتناب ناپذیره . تا بوده جنین بوده . بعد هر شب سیاهی ، نوبت به سپیده صبح هم میرسه .

• راجع به چه حرف میزنی ؟ ...

خب معلومه . راجع به بهار

• کدام یک؟

خب معلومه مگر چند بهار داریم ؟

• تقدیر یا تقویم ؟

فرقش چیه؟...

• فرقش چیست!؟.... خب معلوم خواهد شد


خب مدتی گذشت.....

حق با نجوای درونم بود .
اولین سال سخت و آرام آرام آمد و روز به روز ، شب به شب ، هفته ، ماه و فصل هایش یک به یک از سر گذشتند . یلدا رسید ، کسی دیگر از تولدم شاد نبود ، هدیه ای داده نشد، باز نشد ، صدای شور و شوق و شادی و ساز نشد . برف آمد ، دلم از غصه به تنگ آمد . دلم جام بلور و هجر عاشقی در دست خود با سنگ آمد .
گوشی های روزه ی سکوت داشتند ، در خواب نیز حتی صدای زنگ تلفن یا که منزل شنیده نمیشد .
برگ های خشکیده ی انباشته درون حوضچه ی خانه ی سنت پوش ، زیر برف ها محو شدند . سال نخست دوری از یار ، هر لحظه اش با گریه و اشک ، آه و حسرت و زجه و زار لنگ لنگان از من گذشت .
دل یکدم از غمش آرام نگشت . .
نیمه شب سرد و یخبندان اواسط بهمن ماه ، از قدم زدن های همیشگی و مرور خاطراتی رفته بر باد و جویدن افکاری حزن انگیز و عبور یاری که نرفته از یاد ، به کوچه ی بن بست خانه ی بی کسی هایم باز گشتم ، وسط خمیدگی کوچه بود یا کمی بالاتر ، دقیق یادم نیست . ولی برای لحظه ای دوست قدیمی و مشترکمان را دیدم. خودش بود . همان شال گردنی ، همان دگمه ها ، همان کلاه ، همان شخص . ، همان شکل و قیافه. از پشت سر نزدیک شدم ، چشمانش را با دو دست گرفتم ، صورتش سرد بود ، نمی خواستم سمت من بچرخد ،پس جلویش پریدم و سلامی گفتم ، لبخند بزرگی به چهره داشت ، دستانش را طوری سمت من بالا آورده بود که برایم پر واضح آمد مرا به یاد آورده . . من نیز با دستانی باز آغوشش کشیدم . او نزدیک ترین دوست و محرم خاطرات مان بود . تمام سالهای که منو یار با هم بودیم او نیز بود . خب شاید سالی چند روز و نهایتن یک هفته می آمد و مهمان مان بود ، ولی هر چه هست ، لااقل او همیشه در خلوت مان حضور داشت ، مهربان ، خنده رو ، توپول و کمی تنبل و بی تحرک بود. بر رسم عادت موقع عکس گرفتن او وسط می ایستاد . خب قد کوتاهش کمی بلند تر شده . شاید هم کمی چاق تر . ولی هنوز هم مهربان و صمیمی بنظر می آید . ، گویی هرگز رنگ آفتاب و مهتاب ندیده باشد . درب خانه ی شهلا بلنده ته کوچه بی دلیل باز و بسته می‌شود ‌ . اعتنا نمیکنم ‌ ‌‌‌‌‌.
سمت دوست قدیمی ام بر میگردم.
.
او نگاهش برایم هزار حرف در خود دارد ، خب می‌دانم که چه در سرش می‌گذرد.. چه بگویم ، خب.....
این دست و آن دست میکنم ، نمی‌دانم چگونه باید شرایط جدید را برایش شرح دهم تا مبادا از دست بهار و بی مهری اش عصبانی نشود. چگونه بگویم که ماجرا چه بود تا از دست بهار دل آزرده و رنجور نشود . او ما را تمام این سالها در کنار هم دیده . او عادت ندارد که ما را فرد و یکه‌ و تنها ببیند . خب دلم نمی خواهد حقیقت را بگویم، چون آنگاه از فرط بی وفایی بهار ، من خجالت زده خواهم شد . خب چون عمری عاشقش بودم ، و او تمام وجودم بود و هست ، چگونه بگویم که او چه ساده رهایم کرد و خیانت پشت خیانت، و ..... بی خیال، خب سکوتم طولانی شد ، بهتر است چیزی بگویم ؛
خوش اومدی رفیق شفیق ، دیروز پریروز به یادت بودم ، خیال میکردم امسال نخواهیم دید همدیگر را . خب چون من که شما را برای اولین بار درون کوچه ی بهار اینا و به وقت عکس گرفتن دیده بودم . هنوز هم تک تک عکس ها را دارم ‌ . همیشه جایت را خالی میکنم . البته از دستت گله مندم، چون یکهو و بی خداحافظی می‌گذاری میروی . نه خداحافظ ، نه حرفی نه حدیثی، یکباره غیبت می‌زند . راستی آخرین بار یعنی پارسال دی ماه بود ‌که در کوچه ی بهار آمده بودی ، و آن شب نمی‌دانم چه شد ولی موقع برف بازی ، گوله ی برف به صورتت خورد و من با آنکه دلجویی کردم ولی باز نبخشیدی ، چون دیگر تا ته شب حتی یک لبخند هم به چهره ات ننشست. صبح فردایش خواستم مجدد دلجویی کنم ولی دیدم شال گردنت را ته کوچه انداخته ای و دیگر اثری از تو نبود که نبود. حتی رد پایت نیز در برف معلوم نبود تا بلکه بتوانم تشخیص دهم از کدام طرف رفته ای. از آن وقت بی تاب آنم که باز ببینمت ، خب .... چرا چرت و پرت میگم، والا دارم این حرفا رو میزنم تا از گفتن چیز یکه ای طفره برم. خب خودت که میبینی . تنهای تنهام.
چشمانم به کلاه کاموایی اش افتاد که از بارش برف سفید شده است ، کمی کلاهش را تکاندم‌ ، و یقه شال گردنی اش را کمی بستم تا مبادا مریض شود ‌ . او زول زده است به من . نه حرفی، نه کلامی ، پیغامی نه ندایی ، نه جوابی ، او چه مرگش شده . منظورش از این خیرگی به من چیست !؟...
سرم را آرام بالا می آورم ، نیم نگاهی به او میکنم، ظاهرا هیچ متوجه ی جدایی من و بهار نشده. چون حتی بر عمق لبخندش افزوده گشته . ‌ . نمی‌فهمم چرا دستانش را پایین نمی‌آورد، مجدد او را در آغوش میکشم. شال گردنش عطر آماریچ‌ می‌دهد .

از مهر و صمیمیت و قلب پاکش و این همه سخاوت و آغوشی که برای پناه من ، باز کرده بود دلم می‌گیرد، او چه ساده و بی ادعاست . چه معصوم و مهربان . مدت ها بود کسی چنین به من توجه نشان نداده بود . چقدر بخشنده و رئوف است . او الهه پاکی هاست . یادم می آید که از روز اول آشنایی چه بسیار اذیتش کرده بودم . البته خب محض شوخی بود ، و باز هم سر حرفم هستم . آخر اسم قحطی بود که اسمش را گذاشتند عادم‌ . البته بهار میگفت که اسمش عادم‌ نیست ، بلکه عدوم‌ هست .
نمی‌دانم به هر حال او نمی تواند حرف بزند و حتی گمان نکنم تحصیلات و سواد خواندن و نوشتن داشته باشد . او ساکن این حوالی نیست . از پشت فاصله ای در امتداد ایام و با شرایط بسیار سختی به نزد مان‌ میرسانده خودش را .
خب ، او را نمی توانم دعوت کنم تا برای صرف چای به نزدم بیاید ، ممکن است سوء تفاهم رخ دهد . و تعبیر غلطی کند . پس همین جا با او گرم صحبت می‌شوم.

به او می‌گویم؛
خب مگر آنکه برف و بورانی بیاید و همه جا تعطیل شود تا شاید یه چند روزی مرخصی بگیری و پیش ما بیایی...
همین لحظه
بی آنکه دلیلی داشته باشد ، اسیر بغض لجبازی شده ام که توان حرف زدن را از من ربوده . کمی سعی در قورت دادنش کردم ، ولی بزرگتر از آنی بود که بتوانم پنهانش کنم . ناچار شکسته شد و آسمان ابری دلم شروع به باریدن کرد ، بغض امانم نداد، زدم زیر گریه. .
ابری که تمام سال بالای احوال نامساعد روحی ام خیمه زده بود ، عاقبت بارید ‌ و چهره ام اشکین شد ، نگاهش را ربودم‌ ، خب مرد که گریه نمی‌کند.
پا می‌شود، راه می‌رود و فکر چاره می‌کند ‌
باور کن من هم یکسال اخیر دارم همین کار رو میکنم. ‌ حتی همین الانشم دیدی خودت که ، از بیرون داشتم می اومدم. با اینکه برف هست و راه ها بسته ، برام فرق نداره . باید تمام کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی آشنا و شریک خاطرات رو هر شب قدم به قدم و خشت به خشت مرور کنم ، راه میرم که گریه نکنم ، اما اینم دیگه جواب نمیده . میدونی چیه عدم‌ جون ، دیگه کم کم این روزها دارم تبدیل میشم به یه پسر عاشق میشه ی شکست خورده و هجران ، که آوازه ی رسوایی و شکستش گوش تمام شهر رو کَر کرده . هرجا میرم اسمم قبل خودم اونجاست ‌ . قصه ی عاشقانه های حلق آویزم ، قبل خودم نقل هر محفل و مجلسی هست .
خب تمام تلاشم رو کردم که تنها بمونم . چون تنهایی بهتر از این هست که آدم به هر کسی باشه .
نمیدونم چقدر از ماجرا خبر داری . ولی خب اصل ماجرا رو هیج کس غیر از خودم و خودش ‌ و خداش خیر نداره ‌ ، تو که.... منظورم از از " تو" همون ' شما ' بود . میخواستم بگم که شما مثل سنگ صبوری ، و هرچی باشه آدم خیالش راحته که عمرا راز دیگران رو به دیگری لو نمیدی . یعنی حتی اگر بخوای باز چون قدرت تکلم رو مادرزاد‌ بی بهره بودی ، توان افشای راز آدم رو نداری . شاید اصلا برات مهم نباشه . و فقط واسه خاطر دیدن من ، اومده باشی. ولی خوش دارم چیزی رو بهت بگم . چیزی که شاید از شدت تعجب آب بشی و بری زیر زمین . خودم که از تصورش آتیش میگیرم . از بس که روی دلم سنگینی می‌کنه که انگار یه چیزی با سوزن از درون داره روح و روانم‌ رو خراش میده‌. .... .
اصل ماجرا این بود که بهار با........
........
.......
.......
.......
صبح شد ، و من نشسته زیر سایبان و طاق هشتی خانه ی همسایه بیدار شدم ، انگار خوابم برده بود . چقدر هوا سرد شده ، خب پس عدوم‌ کجا رفت باز ؟...
بازم که شال گردنش و هویج دماغش و دگمه های سیاه چشماش رو جا گذاشت و بی خبر تا آفتاب صبح سرد زمستونی بهش تابید ، فلنگ رو بست و رفت....
عجیبه . این آفتاب بی رگ و بی بخار قادر به فراری دادنش نبود ، چیز دیگری اون رو از درون ذوب کردش . شاید از شدت غصه ی قصه ی پر درد و رنج و یا شرم و خجالت نهفته پشت ماجرا آب شدش و رفت ‌ ....
نمی دونم ، به هر حال فرقی نداره ‌‌ . رفتنی دیر یا زود میره .

ببین دو تا شاخه ی کوچیکی که جای دستاش بود هم اینجا جا گذاشته . طفلکی . چقدر دلش کوچیک بود . هنوز فقط یک درصد از ماجرا رو هم نگفته بودم براش که خوابم برد .
نمیدونم یعنی بین نام خانوادگی عدوم و نام خانوادگی شخصیت کارتونی که اسمش سپید بود، نصبت خانوادگی وجو داره یا نه ... چون فامیلی هردو یشان ، برفی ' هست . سپید برفی. عادم‌ برفی‌.
اصلا شاید " آدم " درست تر باشه . نمیدونم والا . من که سجلدش‌ رو ندیدم تا حالا . ...
بهتره برم پی کج خودم برسم‌ که این حرفها واسه فاطی تومبون‌ نمیشه‌. .... هیچ معلوم نیست چرا درب خونه ی شهلا بلنده همیشه بازه . یه تیکه لباسش رو هم باد زده و انگاری انداخته روی لوجنک خونه و بالای میله ی آنتن تلویزیون . اون تیکه از لباس زیر صورتی گلدار ، شده در نقش جهت یاب مسیر وزش باد . همیشه پرچمش بالاست . خیلی هم فرد با نفوذ و صاحب روابط در سطوح مختلف مدیریتی هست . اصلا فکرش رو نمیکردم چنین روابط مستحکم و عمیقی با افراد سرشناس داشته باشه . خب آخه اون که می‌گفت سواد نداره ، و حتی وقتی رفته بودم خونه شون براش لوله بخاری نصب کنم اون قدری بی ریاح و مهربون بود که نمیذاشت. دست به سیاه و سفید بزنم‌ ، همش یک قدم جلوتر از من و توی دست و پا بود و قصد داشت کمک کنه . یه طرف لوله رو من میکشیدم سمت خودم ، اون سرش هم چون دست اون بود ، اونم می اومد سمت خودم . فکر کنم خیلی کودک درونش فعال باشه ، چون عین دختر بچه های هفت ساله و شیرین و بانمک لباس پوشیده بود. شبیه خواهر میکی موز شده بود . با اون پیراهن کوتاه و گلدار . بنده ی خدا کمی دستوپاچلفتی هم هست ، چون هزار بار وسایل از دستش می افتاد پایین . نمیدونم چرا اونجوری قائمه می‌شد و اسلوموشن وسایل را از زمین بر می‌داشت ، و لبخند که همیشه سرقفلی صورتش هست . خب والا از کار این همسایه ها آدم سر در نمیاره. چون همین دیروز پسر خدیجه خانم میان گریه و زاری خانواده و آش پشت پا و کاس ی آب پشت سرش ، عازم سربازی شد ‌ . ولی همین الان دیدم از درب خانه ی شهلا بلنده ، خارج شد و مثل موش و پاورچین اومده از حاشیه دیوار کوچه و داره میره . شایدم آموزشی اش بخاطر برف کنسل شده بود و دیر وقت رسیدش شهر، و شب از فرط سرما دید درب خونه ی شهلا بلنده بازه و رفت اونجا تا بلکه پشت درب یخ نزنه . جالب اینجاست که من زیر درب خونه ی اونها خوابم بود . اون خونه ی شهلا بلنده . .....
خب زندگیه دیگه .... کاریش نمیشه کرد ‌ . یادم باشه از شهلا خانم بپرسم که چطوری تونسته با افراد رده بالایی معاشرت و آمد و رفت کنه . خب اون ‌که شغلی نداره ،
راستی شغل شهلا بلنده چیه؟
خب اون بیوه هست ، مستاجر هم که هست ‌ . اون همه عطر های خوش و لباس های شیک تن میکنه ، خب خرجش رو از کجا تامین میکنه ؟... لابد ....
چه میدونم والا..........
برش کوتاهی بر حسب رندوم‌ . ...(1987- file ¹⁴³⁸⁶ -ⁿ⁰) شین براری صیقلانی




قسمتی از روزنوشت‌های قدیمی مربوط به سال‌های دانشجویی نگارنده رو خواندید ‌ ، مربوط به بیش از یک دهه پیش بود . این قسمت برحسب رندوم و تصادفی انتخاب شده بود.
منبع ، آرشیو کانون نویسندگان باربارابافن‌ شین براری1987

_____________________________


■واژه چین .....

___________
○ بعد از بهار ....
----------------

من زخم های بی نظیری به تن دارم!
تو مهربان ترینشان بودی! 
شاید عمیق ترین!
پس از تو آدم ها
تنها خراشی بودند که... ..

♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎¡♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎

/♥︎♥︎♥︎\
|♥︎♥︎|
♥︎♥︎
♥︎♥︎
___♥︎♥︎___
‌ /♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎\
/♥︎♥︎♥︎\
♥︎♥︎
♥︎



♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
■■■■■■■■■■■
مجله سرگرمی
ادبیات داستانی
همه جور آجیل
یک مشت واژه
■■■■■■■■■■

این بخش
■دو فصلنامه‌ ادبیات‌ داستانی‌ بین الملل، ناولیستس‌ وورد‌
novelist word' ⁿ⁰ " ⁸⁰⁸ /¹⁷⁵ page'
شماره 808 صفحه 175


○گفتگو و چند پرسش از یک نویسنده خارجی و موفق پیرامون یک داستان هوشمندانه فلسفی

¹⁷⁵ _ «اومبرتو اکو» داستان گفتن را دوست دارد و در واقع معتقد است که داستان‌گویی بخشی از فرایند انسان شدن است. او می‌گوید: «در درون هر انسانی، انگیزه‌ای برای داستان‌پردازی وجود دارد، چنان که برای نمونه، افراد بزرگسال معمولا برای کودکان خود قصه تعریف می‌کنند.
هنگام انتشار کتاب اولم عده‌ای از من پرسیدند که چرا رمان نوشته‌ام. من به آنان پاسخ دادم، چون وقتی فرزندانم کوچک بودند می‌توانستم برایشان قصه بگویم اما بزرگ شدن آنان همان، و قطع برنامه داستانگویی من همان.
برای همین به فکر نوشتن رمان افتادم.»
اکو داستانهای بسیار جذابی دارد. رمان اولش، نام گل سرخ، خیلی زود در کشورهای مختلف جهان گل کرد و به‌صورت یکی از آثار پرفروش درآمد. سرنوشت رمانهای دیگرش هم غیر از این نبوده است. «اونگ فوکو»، یکی از آنهاست; رمانی مهیج درباره امور خارق‌العاده و فوق طبیعی که در نهایت با ظرافت به تئوری فریب و آیین جادوگران برزیلی ختم می‌شود.
یکی دیگر از رمانهای وی، «جزیره روز قبل» نام دارد که به مقوله جاسوسی می‌پردازد و ماجراهای آن در دل دریاها در دوران باروک اتفاق می افتد. اما تقلیل رمانهای اکو به طرح داستانی و شرح وقایع، در حکم نادیده گرفتن نیمی از جذابیت‌های آنها است. وی که پروفسور نشانه‌شناسی در دانشگاه بولونیا ایتالیا است، داستانهایش را براساس تعریف خاص خود از پسامدرنیسم می‌نویسد. در مقاله‌ای تحت عنوان «پسامدرنیسم، طنز و لذت»، رمان ایده‌آل پسامدرن را چنین تعریف می‌کند: «رمانی که دوستداران داستان خوب از خواندن آن لذت ببرند و در عین حال واجد جذابیت‌هایی پنهان و دیریاب برای اهل فن و افراد کارکشته باشد; چون این دو طیف از خوانندگان را باید باهم در نظر گرفت.»
اکو در جدیدترین رمان خود باز هم مباحثی بسیار فلسفی و جذاب را مطرح می‌کند.
«باودولینو» روایت فردی به همین نام است. او فرزند نامشروع یکی از امپراطوران روم به نام «فردریک بارباروسا» است; دروغگویی مادرزاد که از نعمت آموختن هر زبانی به‌محض شنیدن آن نیز برخوردار است.
باودولینو در زمانی که مسیحیان در جریان جنگ‌های صلیبی به شهر قسطنطنیه هجوم آورده‌اند، وارد شهر می‌شود و در ادامه، جان یک تاریخ‌نگار درباری به‌نام «نیکه‌تاس» را نجات می‌دهد.
بعد هم داستان زندگی خود را برای او تعریف می‌کند که صرفا ساخته و پرداخته ذهن خودش است.
باودولینو در حین جستجوی قلمرو پادشاهی افسانه‌ای به نام «پرسترجان» به دانشگاهی در پاریس می‌رسد. سپس کفن معروف تورین را می‌فروشد و در همین حین با انواع اعجاب‌آوری از ساخته‌ها و آثار باستانی و تاریخی مواجه می‌شود. حتی عاشق یک «ساتیر» زیبا هم می‌شود.
اکو بسیاری از مباحث نظری و علمی را در دل ماجراهای رمان جا می‌دهد و حتی روایت را در جهت بازی با بنیانهای نگره‌ای خود به کار می‌گیرد. برای مثال، باودولینو و دار و دسته‌اش تجارت آثار و یادگارهای مذهبی را در پیش می‌گیرند و دست به ساختن و فروش مجسمه یحیای تعمید دهنده می‌زنند. اما همین اشیای دست‌ساز و ساختگی، وقتی به‌صورت ابزاری برای نیایش مسیحیان در می‌آیند، قالب چیزی را به خود می‌گیرند که اکو تحت عنوان «موارد کاملا جعلی» از آن یاد کرده است. روی هم رفته، رمان «باودولینو» روایتی است درباره داستان گفتن، تعمقی در باب حقیقت، وهمچنین داستانی تاریخی و خیال‌انگیز. اکو در گفتگویی که در ادامه می‌آید، از این کتاب می‌گوید و ضمن آن به مباحث دیگری نیز گریز می‌زند.


♥︎ آیا با توجه به این رمان، شما را باید فردی دروغگوتر از باودولینو به حساب آورد؟

ـ خواننده در سرتاسر کتاب نمی‌تواند بفهمد که باودولینو راست می‌گوید یا دروغ، و این بازی همین‌طور ادامه پیدا می‌کند. حتی نیکه‌تاس هم حیران مانده است که داستان زندگی باودولینو را باور کند یا نه.
واقعیت آن است که به استثنای موارد معدودی که نویسنده جای راوی را می‌گیرد، رمان کاملا در اختیار باودولینو است. این کتاب حول محور ابهام می‌گردد; البته این را هم بگویم که داستانهای باودولینو اگرچه در ابتدا من‌درآوردی هستند، درنهایت راست از آب در می‌آیند. بنابراین من درواقع آن رسالت بزرگ روایتگران را ارج گذاشته‌ام که مربوط است به گفتن داستان درباره موضوعی که پیش از آن وجود خارجی نداشته است. شالوده این کتاب، ارج گذاشتن به مولف و نیز خوانندگان است; به جهت ایجاد لحظاتی پرشور و نشاط برای آنان.
▪ چه تناسبی میان رمان‌ها و فعالیت‌های آکادمیک شما وجود دارد؟
ـ روایت مرا سر ذوق می‌آورد و شما می‌توانید چنین بپندارید که این کار نوعی گریز از فعالیت‌های روزمره دانشگاهی و آکادمیک است. البته باید خاطرنشان کنم که من حتی در هنگام نوشتن کتاب‌های علمی هم شور روایت‌پردازی و داستانگویی دارم; چون کتاب علمی هم درواقع روایت یک تحقیق محسوب می‌شود. به عقیده من هر کتاب بزرگ فلسفی یک داستان هوشمندانه است. به عبارتی می‌توان گفت که انسان کتاب را برای آن نمی‌خواند که بفهمد مقصر اصلی فلان شخص است یا دیگری، بلکه در حین خواندن آن چنینی سئوال‌هایی را از خود می‌پرسد: این کار را چه کسی انجام داد؟ این افکار از کجا ریشه می‌گیرد؟ این قضایا زیر سر چه کسی است؟ به همین دلیل باید گفت که هر اثر علمی نیز دارای یک وجه روایی است.


♥︎ چگونه علم نشانه‌شناسی را برای افرادی توضیح می‌دهید که از آن سررشته ندارند؟


ـ معمولا این کار را نمی‌کنم. از آنان می‌خواهم دو سه سالی سر کلاس‌های درس من در دانشگاه حاضر شوند. [می‌خندد.] جدا از شوخی باید بگویم که من می‌توانم آن را با زبانی بسیار ساده و حتی شاید ساده‌ترین زبان توضیح دهم. هرچه باشد ما موجوداتی ارتباط گیرنده هستیم، بلکه به کمک بسیاری از نشانه‌های دیگر از جمله اشکال، حرکات بدن و حالات چهره نیز می‌توانیم این کار را انجام دهیم.
زندگی انسان سرشار از چنین نشانه‌ای، به مفهوم فنی آن است. هر آن‌چه را که انسان در جهت انتقال یک موضوع به فرد دیگر به خدمت می‌گیرد، نشانه است. علم نشانه‌شناسی در پی بررسی تمامی این موارد است تا بتواند ریشه مشترکی را میان آنها پیدا کند. به عبارتی، گرایش اصلی نشانه‌شناسی معطوف به انسانی‌ترین وجه نژاد بشر است.

♥︎ یکی از منتقدان پس از انتشار رمان «جزیره روز قبل»، ، نوشته بود که در این کتاب فقط از جام مقدس و کفن تورین حرفی به میان نیامده است. آیا ذکر این دو در کتاب جدیدتان حالتی تعمدی داشت و می‌خواستید به نوعی این فقدان را برطرف کنید؟


ـ [می‌خندد] باور کنید جام مقدس را در همه جا می‌توان یافت. این جام نماد چیزی است که ما در پی‌اش هستیم و آن را به دست نمی‌آوریم.
نمونه مشابه آن حتی در رمان «جزیره روز قبل» هم یافت می‌شود; که یک جزیره دست‌نیافتنی است و زنی که در پی آن گم‌شده است.
جام مقدس، استعاره‌ای با یک نوع میل پایان‌ناپذیر است.
در رمان «باودولینو» من ناچار بودم از جام واقعی سخن به میان آورم چون باودولینو درست در زمانه‌ای زندگی می‌کند که اولین روایت‌ها درباره جام مقدس نوشته می‌شود. درواقع، باید گفت که خوانندگان بسیار باهوش و فرهیخته حتما متوجه حضور دوستان باودولینو به نام‌های «بورون» و «کیوت» خواهند شد. رابرت دوبورون، فردی بود که یکی از نخستین داستانها را درباره این جام نوشت.
کیوت هم کسی بوده است که بنا به روایات، به ولفرام فون اشنباخ (شاعر حماسی آلمان در قرن سیزدهم) پیشنهاد کرده است که کتاب پرسیوال و داستان جام مقدس را بنویسد. بنابراین، متوجه می‌شویم که باودولینو در این رمان همه چیز را از نو بازسازی می‌کند چون به این دو دوست پیشنهاد می‌کند که برگردند و ماجرای خود را روایت کنند. این دو نفر باید جایی در رمان حضور می‌داشتند، پس من هم خیلی ساده آنها را در صف همراهان باودولینو قرار دادم. این کار که قدغن نیست.


♥︎آیا در این رمان ارجاع; گفته و یا اشاره‌ای وجود دارد که شما بخواهید به‌صورت راز باقی بماند و هیچ خواننده‌ای پی به آن نبرد؟

ـ بسیاری از نقاشان بزرگ پیشین بوده‌اند که هنگام کار روی یک تابلو تصویر خود و یا دوستانشان را در میان جمعی از افراد جا داده‌اند. گاهی موفق می‌شویم این چهره‌ها را تشخیص دهیم و گاهی هم نه. این موضوع اهمیتی ندارد و باعث نمی‌شود که دید ما نسبت به یک تابلو تغییر کند. ما حتی بدون این راز و رمزها هم می‌توانیم یک تابلوی نقاشی را تماشا کنیم و آن را زیبا و دوست‌داشتنی بخوانیم. قاعدتا رمانهای من نیز پر از چنین رمز و رازهایی است که از بیشتر آنها فقط خودم سر در می‌آورم.


♥︎ در جایی از رمان شما، وقتی «نیکه‌تاس» متوجه قدرت باودولینو در فراگیری زبانهای خارجی مختلف می‌شود، از این فکر که چنین افرادی شاید فاقد روح و جان باشند به هراس می‌افتد. آیا خود شما از این که جمع کثیری از مردم جهان رمانهای شما را از راه ترجمه می‌خوانند، دچار نگرانی و اضطراب می‌شوید؟


ـ من در حال تکمیل کتابی درباره ترجمه هستم و در آن به‌طور مبسوط از تجربه شخصی خود با مترجمان سخن گفته‌ام. باید بگویم که انسان نه تنها می‌تواند با مترجم آثار خود، در شرایطی که خود نیز بر آن زبان اشراف دارد، به همکاری بپردازد، این قضیه در مورد خود من که با زبانهای انگلیسی، تسلط دارم، صادق است، بلکه حتی در مواردی هم که شناختی از آن زبان ندارد، می‌تواند چنانچه مترجم آدمی باهوش و حرفه‌ای باشد، با او همکاری کند.
اگر یک مترجم گوهر زبان خود را یافته باشد شما می‌توانید با او بحث و گفت‌و‌گو کنید و با کمک هم مشکلات را از سر راه بردارید. البته شاید این امر در برخی موارد محقق نشده باشد، مثلا، ترجمه‌های عربی یا استونیایی از رمانها ... اما باید بگویم که در بیشتر موارد با مترجمان کار کرده‌ام و حتی احساس می‌کنم که ترجمه بخشی از کار خود من است. در این مورد اطمینان دارم.
باودولینو می‌تواند به هر زبانی صحبت کند و این از روزگاران پیشین یکی از آرزوهای بشر بوده است. از زمان فروریختن برج بابل که در جریان آن زبانها از یکدیگر منفک شدند و تکثیر پیدا کردند، بشر همواره در آرزوی دستیابی به یک زبان مشترک یا جهانی بوده است. برای همین، باودولینو تجسم رویای بشر برای برقراری ارتباط است. البته چنین تمهیدی را در رمان من می‌توان به حساب یک حقه کثیف گذاشت، چون مردم هر سرزمینی هنگام رویارویی با باودولینو، در واقع باید به زبان مادری خود تکلم می‌کردند. این کار از عهده من خارج بود، باید مثل فیلم‌های سینمایی زیرنویس می‌گذاشتم که کاری نشدنی بود. پس مجبور شدم این قدرت را به باودولینو ببخشم که بتواند هر زبانی رابه سرعت یاد بگیرد.
آیا به نظر شما رمان در زمان خوشبختی بشر هم وجود خواهد داشت یا آن که این ژانر فقط دستاورد روزگار ناکامی و حکومت‌های رو به زوال است؟ آیا داستان در قلمرو بی‌نقص «پرسترجان۲» نیز به حیات خود ادمه می‌دهد یا آن که ادراک ناقص ما، وجود آن را ضروری می‌کند؟ چون، به هر حال، ما فاقد آن زبان کامل و جهانی هستیم.
همین‌قدر بگویم که اگر قرار بود ساکنان کره زمین همه به یک زبان حرف بزنند، دیگر این همه داستان نداشتیم. هر فرهنگ و تمدنی، و هر زبانی قادر به خلق داستانهایی متفاوت است و در آنها، جهان از زاویه‌ای خاص دیده می‌شود.
بزرگترین حسن تعدد و تکثر زبانها در جهان، خلق داستانهای متنوع و رنگارنگ است.


♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
پی‌نوشت:
۱) این گفت‌و‌گو در سال ۲۰۰۰ انجام شده است.
۲) شاه و کشیش افسانه‌ای در قرون وسطا که گفته می‌شد در خاوردور یا حبشه حکومت می‌کرده است.
۳) گفت‌و‌گو کننده: جسیکا یرنیگان
از کتاب گل سرخ یا هرنام دیگر
جسیکا یرنیگان-ترجمه:مجتبی ویسی
منبع : روزنامه حیات نو


♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎♥︎
■■■■■■■■■■■
مجله سرگرمی
ادبیات داستانی
همه جور آجیل
یک مشت واژه
■■■■■■■■■■
شهروز براری صیقلانی
پایان 🔴


http://kiarash53.blogfa.com/#:~:text=%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86%20%DA%A9%D9%87%20%D9%85%DB%8C,%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86%D8%AF%20%DA%A9%D9%87...53
۱ نظر
سوفیا آریانژاد
ستاره ممنوعه

ستاره ممنوعه

"در مقاله ی زیر Wayne Herschel  نیاکان ستاره ی خود، تئوری منشا بشر از کتاب خود »  یادداشت های سری » را به ارتفاعات کاملا جدید می برد.آن شامل اپدیت مقبره ی سنموت در مصر است.

۰ نظر
سوفیا آریانژاد

داستان و رمان و ادبیات داستانی pdf رایگان رمان

۰ نظر
سوفیا آریانژاد

حاجیه مار

دوستان و همراهان وبلاگ  jinnn  درود و عرض ادب و احترام دارم خدمت تک تک شما عزیزان و مخاطبان با محبت. شین براری رمان حاجیه مار

۳ نظر
سوفیا آریانژاد

رز سفید

رز سفید
۱ نظر
سوفیا آریانژاد

انسان های عجیب

تصاویری از انسان‌های ناقص الخلقه و عجیب جهان؛ از مرد تک شاخ تا انسان چهار پا
۰ نظر
سوفیا آریانژاد

آموزش نویسندگی خلاق

کلمه آغازین مهمه؟  چگونه باید شروع کرد رمان یا داستان خود را؟ 

۳ نظر
سوفیا آریانژاد

انجمن های ادبی مجاز ایران

۱ نظر
سوفیا آریانژاد

دنیا غلامی برای تبرها

حرفی که نباید
زدی
در دلم جنگلی خودسوزی کرد

به لابلای دودِ غلیظ
هیزم شکنی
به مراسم تدفین آمده
با تبری که از خنده هایش خون می چکد
که خیره شده
به درختی که نیمِ صورتش سوخته

و هنوز
دوستت دارد...
شین فقط شین بمان برایمان...
مرحمی شو با چیدمان واژگانت بر دردهایمان
۱۰ نظر
سوفیا آریانژاد

داستان کوتاه احمد محمود دختری المانی

داستان کوتاه   احمدمحمود

۱ نظر
سوفیا آریانژاد

داستان کوتاه دندان پزشکی

داستان کوتاه 

۳ نظر
سوفیا آریانژاد
احمد محمود

احمد محمود

داستان زیبا پسرک بومی  از احمد محمود

۱ نظر
سوفیا آریانژاد

مسابقات داستان نویسی

مین دوسالانه داستان کوتاه نارنج برگزیدگان خود را شناخت

پنجمین دوسالانه داستان کوتاه نارنج پنج‌شنبه 26 آذرماه با برگزاری آیین اختتامیه در تالار فردوسی اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان جهرم با حضور نویسندگان مطرح کشور، خانم بهاره شفیعی معاون فرهنگی مدیر کل فرهنگ و ارشاد اسلامی فارس و علیرضا صحرائیان فرماندار شهرستان جهرم، دکتر حسن خوش‌نیت رییس شورای شهر جهرم و آقایان نبی‌الله سلامی و بهرام بشیرزاده مشاورین فرهنگی و اجرایی مدیر کل فرهنگ و ارشاد اسلامی فارس و همچنین بسیاری از علاقه‌مندان از سراسر استان فارس به کار خود پایان داد.

http://golvani.ir/wp-content/uploads/2015/11/khabar-jashnvare-naranj.jpg?5b967c

محمد بادپر مدیر اجرایی این دوسالانه با اشاره به مطالب فوق گفت: داوران نهایی این دوره را عباس عبدی از اصفهان، حسن محمودی از تهران و غلامحسین دهقان از شیراز بر عهده داشتد که در نهایت 8 اثر برگزیده را معرفی کردند.
بادپر اضافه کرد: با انتخاب حسن محمودی، غلامحسین دهقان و عباس عبدی، داستان‌های «این بالا میان برف‌ها» اثر «مصطفی میرزایی پیهانی» از همدان عنوان نخست، «استاپ ساین» اثر «مرضیه ستوده» از تورنتو کانادا عنوان دوم و داستان «نام و نام خانوادگی» اثر «مرتضی بیاره» از اصفهان عنوان سوم پنجمین دوسالانه داستان کوتاه نارنج جهرم را به خود اختصاص دادند.
وی گفت: داستان‌های «شبیه یک کلارینت» اثر «افروز جهاندیده» از جهرم، «سفیدی برف سفیدی مه» اثر «احمد داوری» از خرم‌آباد، «در انتهای هستی» اثر «لاله زارع» از تهران، «اسمت را نگو» اثر «شین براری » از رشت و «به گریه‌های شعر» اثر «مجتبی شول افشارزاده» از تهران نیز پنج اثر شایسته تقدیری بودند که لوح تقدیر و هدیه این جشنواره را از مسئولان محلی شهرستان جهرم دریافت کردند.


منبع: http://www.naranj.org


۰ نظر
سوفیا آریانژاد
منو با خودت میبری؟

منو با خودت میبری؟

۳ نظر
سوفیا آریانژاد