شین

..    ... 

  بلیط یکطرفه به سرزمین مرگ ساعت هشت و ده دقیقه صبح       

.    بلیط یکطرفه به سرزمین مرگ ساعت هشت و ده دقیقه صبح       


        داستان کوتاه از آثار بداعه نویسی  شهروز براری صیقلانی 


نمیدانم چرا یک جوش ، سرزده و ناخوانده روی صورتم در آمده . یک لنگه ی پوتینم را در میاورم . لنگه ی دیگر را نه!... یعنی سختم میاید ، خب چه اشکالی دارد او امشب با من همبستر شود ؟... کی؟ خب معلوم است پوتینم را که نمیگویم ، زلیخا ، رییس فروشگاهی که در ان کار میکردم را میگویم دیگر ...


ولی نه... من توبه کرده ام ، و خدا میخواهد امتحانم کند ، من از فرط تنهایی این روزها همچون دیوانه ای با خودم هم صحبت میشوم . گویی با ندای درونی ام هم کلام شده ام . خدا به اخر عاقبتم رحم کند . دلم میخواهد چند صفحه ای دلنویس کنم اما خستگی امانم را بریده ، 


_چی رو؟ 


*امانم را دیگر!...


_کجات هست؟...


*مسخره.....


_بازم که داری با خودت حرف میزنی دیوانه 


*تو خودت ادمو به حرف میاری ،بعد میگی بهم دیوانه؟. بی مرامه ، لنگه به لنگه 


_خودتی 


*خفه شو ، میخوام توی سکوت به نجوای درونم گوش کنم تا خوابم ببره، خیلی خسته ام...


     ندای درون..[] .    ندای درون. : 


           ~ تقویم چهار فصل دیواری ، بی وفایی کرد، بهار از جوونیم رفت ، ولی من هنوز واسم زود بود ، سی و دو سالگی و دوئل با دست روزگار رو در روی بخت؟... خداجون یکمی زیادی نگرفتی واسم سخت؟   


توی این سالها دیگه هرچی اشتباه از دستم بر می اومد رو کردم. به گمونم دیگه نمونده خفت و خطایی که من توی اتوبانش صفر تا صد رو نرونده باشم ، یا که دیکته و درس و مشقه الفباهش رو نخونده باشم. میل خودم که نیومدم دنیا ، حالاشم خستم ، میخوام ناخونده از سر سفره اش پا شم. نه به فکر اینم که گنگ و گادفادر بشم ، نه طلبه ی اینم که بخوام توی فاز دود و دم بنگ و یا شکستن شیشه و سنگ باشم . دیگه وقتشه که اینجانب ، سربراه شَم . بخدا از کاشی کج رفتنهام خسته ام ، خب مشکل خوب میدونم کجاست ، من شدم اون بار کجی که به منزل نمیرسه ، منم اونیکه قبله اش راست نیست ، بارش کجه ، کاشی های مسیرشم اشتباه ست ، هر روز هر دفعه شهروز صد دفعه از درون میکشید بیصدا عَربَده ، نه واسه خاطرِ مال منال و مادیات ، نه واسه اینکه زیاده یا کمه !.. من دار و ندارم قد وسعت ساکمه ، این جسم و تنم هم که امانت این زمین اجاره ای و سنگی ِِ  


. توی صفحه ی زندگیم ، همیشه گرفته یه غبارِ گنگ و مبهمی ، وااوو سکوت ، غم ، غرور ، غصه ها کرور کرور ، خاطرات به صف ، مرور یک به یک قدم زنان ، در عبور .... 


  میاد صدای تار ، با سوز گداز و نوای یه سازه غمگینی ، وااوو چه فازه سنگینی _همه چی سیاه و سفیده، چیزی رنگی نیس ، یکی روبروم ایستاد ، جلومو گرفت، توی قاب آیینه برخلاف من ،اون البته، پسرکی غریب ولی شجاع ست . یعنی خدا بنظرت ، اونی که من اسیرشم الان کجاست؟  


اول بالاسری ، دوم روح دمیده به این جسم خستم ، بعدشم روی زمین اون چشما واسم مث خداست . تو یعنی میگی الان اوضاعش براست؟  


شاد و سرخوشه ؟ خوش باوری هاش بجاست؟ اون نموند و انداخت تقصیر تقدیر و بخت . رفتش و پشت سرش روزگار پیچید به دورم سخت . ، بهار اسممو دیگه نخوند و رفت ، منو انداخت دور مثل یه کاغذ موچاله یا رخت کهنه و تنگو پاره . الان دوازده ساله که دنیام تیره و تاره . الان خیلی ساله که مسیرها جداست منم نمیدونم روحم مث اثیری کجاست. 


منم اینجانب شهروز براری ، با یه گونی کاغذ موچاله . از شب تا صبح فکرامو ، دردامو میریزم روی کاغذ ، هربار ، هردرد ، هر داد ، هر شب ، هی باز ، میشم تکرار ، بدنبال راه چاره. تازه میفهمم که شدم مصداق تعبیر یه واژه ی غمگین ، یعنی ؛ بیچاره. 


یه دهه دلنوشتم ، درد دل نکردم ، سراپا سکوت شدم تا که نگن دهنش گشاده .


لبخند نسیه خریدم آویزون کردم به نقابم که بگن ؛این پسره چه خوشبخت و شاده. 


[پسرک غزلفروش در لا به لای همین افکار بود که چشمانش از خستگی سنگین شد ، و از صفحه ی یکتای هنرمندی خویش به عالم خواب و رویا و گهگاهی نیز کابوس ، پل زد ] 


 در عالم خواب و رویا ؛  


 (درب باز میشود ، فیلمبردار ،عکاس ، ،مهمانان با تبق های میوه و شیرینی بروی سرشان ، هل هله کنان و صدای ساز و دف ، نوای شاد ،  


     بادا بادا مبارک بادا -- ایشالله مبارک بادا -- امشب چه شبی ست ؟ -- شب مراد است امشب -- مراد بابا زیره لحاف است امشب ، -- بادا بادا - مبارک بادا -- ایشالله مبارک بادا - ~ فامیل عروس رو ببین ، میارند تپغ تپغ نوقلو نبات. فامیلای شاه دوماد میریزند به سر عروس خانوم شاپاژ شاپاژ ~~ یکی بوق میزنه ، پس کجاست ، اسباب اثاثیه ی جهاز جهاز


~~~


چی !?... این چرندیات چیه که طرف داره بلغور میکنه ، تا اینجاش شش تا غلط توی متن ترانه داره ، میکروفون رو از دستش بگیرید بدید من خودم بهتر تر بلدم بخونم ،   

تا اومدم بلند شم از سر سفره ی عقد یهویی یه دست پشمالو و ضخیم از زیر توری سفید عروس خانوم اومد بیرون و مچ دستمو گرفت نزاشت که از سر سفره عقد برم ، و بهم با یه صدای عجیب و نخراشیده ی بَم گفت؛  

*عروسکم کجا داری لش میبری ؟ بتمرگ سرجات . مگه زنجیر به این کلفتی رو نمیبینی؟  


_چی؟ زنجیر؟ کدوم زنجیر؟ اینجا چه خبره؟ شما کی هستی؟ 


*زنجیری که به پای راستت قفل شده رو میگم . الان عاقد میاد خطبه ی عقد رو تلاوت میکنه وبعد از سه مرتبه. میگی با اجازه ی اموات و ارواح پدر مادرم بله . شنفتی؟ 


چشمم به ناخن های خیلی بلندش افتاد که از شدت بلندی پیچ و تاب برداشته بود ، آروم نشستم سرجام و یواشکی خم شدم پایین تا به بهانه ی برداشتن یه نقل و نبات نگاهی موزیانه به وضعیت زنجیری که به پاهام بسته شده بندازم . زنجیر از پای من به زیر لباس بلند و سیاهه عروس خانوم ادامه داشت ، یواشکی گوشه ی لباسش رو از روی سطح فرش اتاق بالا زدم تا ببینم زنجیر کجا بسته شده ، که چشمتان روز بد را نبینه ، ......


سمت دیگرش به پای عروس خانوم بسته شده بود. اما مشکل جای دیگه ای بود ، اون اصلا پا نداشت !... یعنی داشت. ، ولی پای آدم نداشت ، دقیقا انگار سُم اسبی رو برعکس از جنس پوست و بی انگشت تصور کنید بودش . سرم رو اوردم بالا ، لبخندی از سر ترس زدم ، و به شلوارکم نگاه کردم ، اینکه داماد چرا شلوارک تن داره. سوال بی جوابی هست در این همهمه و شلوغی مجلس .  


یه بچه ی ناقص الخلقه اومد روی پام نشست ، ظاهرا از بستگان عروس خانم هست. چون لااقل از وضعیت پای بچه میشه فهمید که صد در صد از سمت عروس سری باشه . از سمت دوماد سری هم که غیر خودم و قناری توی قفس ، و گربه حنایی رنگه ، و لاک پشت توی باغچه و ماهی گلی توی حوض کسی نیومده . بچه ای که روی پام نشسته ظاهرا حرفهای توی دلم رو میشنوه ، چون یهو و خیلی بی ادبانه برگشت و میگه؛ 

داماد مگه از باغ وحش اومده که فامیل هاش همگی جکو جونور هستن ؟  در ضمن ناقص الخلقه خودشه . 


عروس گفت؛ عیبه کلیله . 


گفتم ؛ چی؟ اسمش کلیله ست؟ یعنی پسره یا دختر؟ آخه بنظرم خیلی زود سبیل دراورده ،پس لابد پسره 


عروس گفت؛ نه. ، مگه منی که سبیل دارم ،پسرم که اون پسر باشه؟ 


_چی؟ تو سبیل داری؟ مگه عروس سبیل میزاره؟  


عروس گفت؛ اسمم کلیمه ست و کلیله خواهر کوچیکه ی منه و فقط 201 سال داره . کلیله جون اقا دوماد رو ماچی بده برو وسط برقص. 


؛باشه ابجی کلیمه جون . توف 


_؛ بچه ی بی ادب ، !... ببین رو من توف کرد و یورتمه کنان چهار نعل فرار کردش  


* نه عزیزکم ، تو چقدر ساده‌ای ، اون ماچت کردش . 


_؛ اه!?... خب پس ایراد نداره ، ولی اخه ما ادما معمولا به چنین حرکت زشتی میگفتیم. توف انداختن ... حالا اینکه شما میگید ماچی دادن و بوسیدن بحثش جداست . هرچند جفتش دو تاست .... 


*؛ ، واسه بیماری های پوستی خوبه ، بمال به روی جوش صورتت . در ضمن سر ساعت هشت صبح. یادت نره ، حتما برو تا سر کوچه و الکی به یه بهانه ای برو اون دست خیابون . یه اتفاقی قراره رخ بده . یه هدیه ست از طرف پدرم به تو .  


صدای ساز و دوهول بلند شد باز.... 

سر راه کنار برید ، داماد میخواد نار بزنه 


سیب سرخ ، انار سرخ به دومنه یار بزنه 


مادیان سُم طلایی عروس چه رامشه 


 ،راه میره یواش یواش ، دوماد کنارشه


  نگاهه دوماد به روی عروس ماهشه 


 خدای من اینجا چه خبر است ، من چرا جای داماد نشسته ام سر سفره ی عقد؟ 


عاقد چرا لخت است؟ مهمانان چرا یک وجب بالاتر از زمین راه میروند و شاخ دارند، عروس چرا سبیل هایش را تا بناگوش تابانده؟... لابد اسیر کابوس شده ام ، 


  وااای خدای من ، باز دچار حالت فلج خواب شده ام ، و با علم بر اینکه میدانم در خوابی آشفته بسر میبرم ناچار به تماشایش هستم زیرا قادر به حرکت اندامم نیستم تا بلکه بتوانم از خواب بطور کامل به عالم بیداری برسم ، خنده ام میگیرد البته از فرط غضب و کلافگی ، زیرا شخصی همچون خودم را در خواب مبینم که مشغول رقص عربی با کلیله و کلیمه است . من با دو متر قد تا به کمر عروس هم نمیرسم . مراسم ماچی کنان انهم برسم عروس سری یعنی توف مالی شدن ، این را دیگر چه خاکی بر سرم کنم .        


قار قاااار. قااار .    قار.   قاررر.  قاررر.  قاااررر 


عجب خوابی چرت و پرتی بودش، مقوله این کلاغ بیدارم کرد، ولی خواب نبود ، عجیب بود ، روح من داشت بدون کالبد و جسمم بندری میرقصید ، بیشرف یه جاهایی رو هم خیلی تمیز ریز می اومد و حتی از اینا ، از اونا ، از اینا ، از اینا رو از محمد خردادیان هم بهتر بلد بود ، و فلج رقصیدنش شدم اونجایی که از عقب خم شدش تا شاباژ رو پدربزرگ عروس بزاره دهنش ..... خخخ  


     صبح سرد پاییزی و خواب های آشفته ای که ناتمام ماند ، کاش کلاغ صدساله ی شهر پشت قاب چوبی پنجره نیامده بود تا با قار قارهایش رشته ی بافته شده از رویایم را پاره کند ، سرآخر نتوانستم بفهمم که چرا عروس سبیل داشت ، ولی داماد یعنی خودم دامن به تن داشت ، چه خواب عجیبی بود ، صدایی جزء سکوت در فضای متروکه ی این خانه ی وارثی نیست ، اما بگمانم چیزی کم است ، نگاهم به تیک تاک های بی رمق ساعت شماته ای می افتد که گویی سوزنش بروی ثانیه ی خاص گیر کرده و درجا ریپ میزند، بی شک صدای تیک تاک ها تنها عنصر غایب صبحگاه در این خانه است، یک لنگه جوراب همچنان پایم مانده ، لنگه ی دیگر در جیب عقب شلوارم آویزان ، ته سیگارها از سطل کوچک زباله خودشان را بیرون کشانده اند و درحال فرار ، کنترل تلویزیون درون جامسواکی چه میکند؟... سرم را بالا میاورم و باز.... چشمم به مرد توی آیینه می افتد ، اخم میکند برایم ، من بی اعتنایم به او ، اما از ته دل عاشقش هستم ، نجوایی بیصدا از درون خطاب به این عشق میگوید ؛ 


همیشه خودشیفته بودی، از خود راضی ، مغرور ، لجباز ، کله شق، خجالت نمیکشی؟... 


بی اختیار جوابش را میدهم و مثل هر صبح با هم دهن به دهن میاییم. و به وی پاسخی محکم میدهم و میگویم؛  


_نه، از چی باید خجالت بکشم ، خب پسره توی قاب آیینه ی قدی ، با چشم و ابروی رنگین ، پاشیده غمگین ، حتی غمش هم قشنگه ، چه دلیلی واسه کشیدن هست؟ یعنی چه دلیلی واسه خجالت کشیدن هست؟ 


او میگوید ؛ *خاک بر اون سرت... 


_چرا؟


*سی و سه سالت شده، یکم خجالت بکش...


_بزار اول یه نخ فیلتر قرمز سیگار بکشم ، بعدش شاید بخاطرت خجالت هم بکشم خخخخ


*کوفت... میخندی؟...


باید پاپیون ببندی 


/ گربه ی کلاش ملاشی سکوت حیاط بزرگ خانه را میشکند  


چشمانم تار میشود ، باز عالم خواب و رویا را با بیداری و هوشیاری اشتباه گرفته ام زیرا محال ممکن است یک گربه بروی دو پایش راه برود و مانند گارفیلد به ادم لبخند بزند ، گربه فارسی هم حرف میزند ، این دیگر زیاده روی ست ، و شورش را در اورده ، خواب که نباید چنین اغراق امیز باشد ، فارسی را با لهجه ی عربی تکلم میکند و میگوید که امروز صبح برای نانوایی ، یک عدد نان بی صف است و خیابان نیز خلوت است . 


این چرت و پرت ها دیگر چیست که این گربه ی سیاه رنگ میگوید؟..... !...


لحظاتی بعد ........


همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ضربدری ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس ...


گربه از من دور و محو میشود ، به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!... _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟!.. نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ .... انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 


زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها ....  


درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک...


لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم... 


چند نفس عمیق...


تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان... باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده


من نمیدانم کدام خواب است ، و کدام رویا؟ گاه نیز بیدارم ولی به گمانم که خوابم . من دیوانه شده ام. به کمک نیاز دارم ، اوه خدای من ، این محال ممکن است !... این مایع لزج و چسبناک شبیه به توف چیست که بر صورتم چسبیده ، ایششششش چرا کف اتاق پر از نقل و نبات است؟ 


  روزی جدید ، و تقدیری عجیب...


شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد....  


فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی زناشویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم !.. او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 


اما از ان روز ، بیکاری آمد 


بی پولی آمد


بی همدمی آمد 


بی برنامه گی و الافی آمد


افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 


تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .


از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 


راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 


حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک زنانه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده


به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد تگری بزنم. .  


شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت....؟..



من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 


او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 


گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد ...


و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 


او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     


برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   


درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد ...  


من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟.... 


شهروز درب را کوبید و رفت



___لحظاتی بعد ...


راس ساعت08:10 هشت و ده دقیقه صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ ...


بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت .... 


متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 


بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . تازه از خواب بیدار شدم و مشغول دلنوشتنم ، و همچنین احساس ضعف شدیدی میکنم ، بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم ...



غروب پیرمردی دوچرخه سوار برای پیرمرد گدا تعریف کرد؛ ........ هشت و ده دقیقه سر کوچه یک جوان را با یک نان لواش در دست ماشین زد کشت