داستان کوتاه 


نویسنده  احمد محمود   _

اقای سجادی که بیش از بیست مرتبه  بود که هفته ای یک بار به مطب دندان پزشکی می آمد وارد اطاق انتظار شد و گوشه ای ایستاد تا مثل همیشه خودش را با شنیدن پچ پچه های مراجعین مشغول سازد. چند لحظه ای که گذشت خانمی تقریبا مسن سرش را به سمت دیگران کرد و گفت که یک بیماری جدید پیدا شده و اضافه کرد که دو نفر بر اثر آن مرده اند و یک نفر هم مبتلا شده ولی هنوز زنده است . آقای سجادی لحظه ای به اطرافیانش نگاه کرد، دوسه نفر هم سن خودش را برای اولین بار دید که ساکت نشسته بودند. بقیه نسبتا جوان بودند. دختر بچه ای دو ساله و شیرین زبان به  اطراف می دوید و بی خبال از سر و صدای مته ها و مطب به همه جا سرک می کشید و مامانش مجبور می شد دنبالش برود و  او را نزد خود نگهدارد. خانمی با آهی بلند گفت خدا کنه چیز مهمی نباشه. پسر جوانی صورت زن یا معشوقه جوانش را ناز می کرد و با التماس از او می خواست که گریه نکند ، می گفت درد مته را اصلا  حس نخواهد کرد. مرد موقر و مسنی که عصایی به 

دست داشت و چهره اش پر از چین و چروک بود رو به آقای سجادی کرد و در حالی که دهانش را باز کرده بود تا آقای سجادی 

فکهای بی دندانش را ببیند گفت شانس آورده کارش تا هفته بعد با نصب یک ست کامل دندان مصنویی تمام می شود و بعد از 

او پرسید مال او چطور است . او پاسخ داد حاال حاال ها باید بیاید و برود. بعد دهانش را نیمه باز کرد تا او هم دندانهایش را ببیند. 

در فک باال چند دندان تازه کاشت و با فاصله از هم دیده می شد و در فک پایین هم روکش چند دندان جلواش لق می زد. بعد 

رو به مرد گفت این هم تحفه یک پسر بچه ده دوازده ساله است که سر یک چهار راه موقع اسکیت سواری از پشت به او بر

 خورد می کند و او هم با صورت به ماشینی می خورد که در حال گذر بوده . کلی بخیه رو صورتش داشت. 

بعد به او دست داد و نامش را گفت ، آن مرد هم خودش را معرفی کرد، سلطانی . سجادی ادامه داد که قرار است دندانهای باال با یک پل به هم 

وصل شوند و روکش دندانهای پایین هم ترمیم شوند. 

مراجعین بر خلاف روزها و هفته های قبل که انگشت شمار بودند حاال بیست نفری می شدند. منشی مطب می گفت همیشه دم دمای عید شلوغ می شود. آنقدر شلوغ بود که تعدادی مجبوربودند ساعتها منتظز بمانند. 

تلویزیون اطاق انتظار با صدایی بلند مراسم یک آتاری را پخش می کرد. منشی مطب سرش را از الک پیشخوان

 باال آورد و نام کسی را خواند و دوباره در الک خود رفت. ربع ساعتی گذشت و این بار نام آقای سلطانی را صدا زد. آقای 

سلطانی با لبخندی به آقای سجادی بلند شد و به اطاق پزشک رفت. از داخل مطب سر و صدای مته و سوهان و آه و ناله می 

آمد و با صدای تلویزیون قاطی می شد. نیم ساعتی بعد آقای سلطانی خندان از مطب بیرون آمد و به سوی آقای سجادی رفت . 

چروکهای صورتش رفنه بود و لبهایش به حالت عادی درآمده بود ، به نظر بیست سالی جوان تر شده بود. 

______________پایان_ صفحه_ 01______________


نظرتان چیه آقای سجادی؟

-حرف نداره. بروید به دستشویی و تو آینه به بینید. کاش مال من هم به همین خوبی در بیاد.

-همین که شما بگویید کافی است. البته هنوز کمی کار داره . هفته دیگه ، بعد از رفع اشکاالت جزیی، کار نصب 

  تمام می شود. چند ماهه که منتظرم با دندانهای کامل بروم و نوه هام را ببینم یا بتونم یه غذای درست و حسابی بخورم. 

بعد به دستشویی رفت و خندان بیرون آمد و به مطب برگشت و دقایقی بعد در حالی که صورتش مثل قبل پر چین 

 و چروک بود، بیرون آمد و بعد از خداحافظی با آقای سجادی از مطب خارج شد.

شنبه نوزده بهمن .آقای سجادی مثل دفعات قبل به مطب آمد و گوشه ای ایستاد و بعد به اطراف نگاه کرد ، طوری که به نظر می رسید دنبال کسی می گردد. ربع ساعتی بعد مرد جوانی با یک بطری اسپری وارد شد و با خونسردی و زیر نگاه های کنجکاو دیگران ، دستگیره های بیرونی و بعد داخلی در و کف اطاق را اسپری زد.  بلافاصله بوی الکل در اطاق انتظار پیچید . جوان سپس دستهایش را خیس الکل کرد و به سر و صورتش کشید، و در همان حال اسم خود را به منشی گفت، بعد در 

گوشه ای ایستاد و مشغول خواندن کتابی شد. بعضی ها ازاستنشاق الکل به سرفه افتادند و بعضی هم با غیض به جوانک نگاه 

 می کردند. مرد مسنی که اثر مهر نماز بر پیشانی داشت ، با صدایی کاملا خشمگین رو به جوان گفت که امیدوار است خدا این 

 گستا خی او را نبخشد. و مرد جوان ، طوری که همه بشنوند از پشت کتاب گفت االهی آمین.

چشمان آقای سجادی دو دو می زد تا شاید آقای سلطانی از در وارد شود. خمیده و با غمی به چهره گوشه ای 

ایستاد و به کار همیشگی مشغول شد. نیم ساعتی که گذشت، به سمت پیشخوان منشی رفت و با معذرت خواهی در مورد 

سلطانی پرس و جو کرد. 

-آقای سلطانی باید تا این موقع می آمد.

-بله اما خانواده ایشان زنگ زدند و نوبتش را به روز چهارشنبه منتقل کردند، گویا حالشان نا خوش است.

او به جای خود برگشت . امروز قرار بود روکش دندانهای پایینش را نصب کنند . شاید فکر می کرد می توانست از 

آقای سلطانی بخواهد که بیشتر بماند تا روکشها را به او هم نشان بدهد. 

شنبه بیست و شش بهمن. آقای سجادی مثل دفعات قبلی و سر ساعت وارد اطاق انتظار شد و یک راست به سمت پیشخوان منشی رفت و پرسید:

-آقای سلطانی توانست روز چهارشنبه بیاید؟

- نه ولی خانوادش آمدند و دندانهایش راگرفتند و رفتند. تسویه حساب هم کردند. به وضوح پیدا بود که دستها و زانوانش می لرزند. با تانی چرخی زد و به سمت صندلی ها رفت و روی یکی از آنها نشست. اطاق خلوت تر از هفته قبل بود. به جای پانزده بیست نفر ، حاال تنها هشت نه نفری آمده بودند. او سرش را پایین گرفته 

__________پایان_صفحه__02_________

بود و به سختی نفس می کشید. معلوم نبود گریه می کند و یا دچار نفس تنگی شده است. با دستمالی، چیزی را از صورتش 

پاک می کرد ولی تکانهای شانه هایش ادامه داشت. زنی از او پرسید که آیا او سرماخوردگی دارد و او جواب داد شاید، چون موقع 

راه پیمایی چند روز پیش ، لباس کافی به تن نداشته است. 

پس از مدتی انتظار ، نامش را صدا زدند و او راهی مطب پزشک شد. وقتی کارش تمام شد یک راست به دستشویی رفت و در حالی که در باز بود خود را در آینه ورانداز کرد. روکش دندانهای پایینش را وارسی کرد و با وجود سرفه هایی که می کرد با چهره ای رضایتمندانه خداحافظی کرد و بیرون رفت.

شنبه سوم اسفند. آقای سجادی مثل همیشه و به موقع وارد مطب شد و جایی در همان ردیف اول نشست. اطاق انتظار خلوت بود . گویا همه بیماران ناگهانی غیب شده باشند و حاضرین هم به جز او، همگی ماسک زده بوند، حتی منشی ها. 

تلویزیون تصاویر حوزه های رای گیری روز قبل را نشان می داد که مملو از جمعیت بودند. در یکی از حوزه ها چشمش به چهره 

خودش خورد که در صفی ایستاده بود تا نوبتش شود. 

عاقبت او را صدا زدند.

بلند شد و سینه اش را برای یک بار دیگر صاف کرد و وارد مطب شد و نیمساعتی بعد با خوشحالی بیرون آمد. مثل دفعه قبل به دستشویی رفت تا دندانهای جدید فک بالاییش را بهتر ورانداز کند. سرفه هایش هر  لحظه زیاد تر و شدید تر می شد. با خنده ای بر لب از دستشویی بیرون آمد برای چند نفری که هنوز در اطاق انتظار بودند همراه 

لبخندی دلپذیر دست تکان داد و به سمت در رفت. به زحمت در را باز کرد و وارد پاگرد شد و بعد صدای برخورد و سقوط و بعد 

شکستن شیشه شنیده شد. من به راه پله رفتم وآقای سجادی را دیدم که با سر و بدنی خونین جلوی در ورودی افتاده است .

نبضش را گرفتم، مرده بود.

من برگشتم و از منشی خواستم تا آمبولانسی  خبر کند. بعدکلید اطاق رادیو گرافی را به منشی دادم و خود را به سرعت به کوچه رساندم و تا می توانستم از محل دور شدم . وقتی احساس کردم به اندازه کافی دور شده ام ایستادم تا چند نفس عمیق بکشم.

www.takbook.com____  پایان صفحه 03 ___

                لینکهای زیر  بطور راندوم و تصادفی برگزیده شده اند و به نیت  بازدید احتمالی مخاطبین ادبیات داستانی از آنان در اینجا  پیوند شده اند.  با کلیک بروی هرکدام میتوانید از آنان بازدید نمایید ؛  

               لینک شانسکی  001  آموزش نویسندگی 

                   لینک شانسکی 002   داستان کوتاه

تمبر روز نویسنده