دوستان و همراهان وبلاگ  jinnn  درود و عرض ادب و احترام دارم خدمت تک تک شما عزیزان و مخاطبان با محبت. شین براری رمان حاجیه مار


  

همگی غرق روزمرگی ها بودیم که  روزی حین گذر از مسیری بارانی  رهگذری بی چتر و خیس را دیدم   او جای غلطی چشم انتظار رسیدن یک تاکسی ایستاده بود و باران شهر رشت بشکل هاشور زدگی ها بر سرش میبارید.  ترمز کردم و کمی به عقب برگشتم .   عادت ندارم که با بوق با کسی ارتباط برقرار کنم  چون از نظرم ممکن است بی ادبی تلقی شود . ناگزیر  نصفه نیمه پیاده شدم  و او را صدا کردم . او نگاهی به خودرو کرد و با کمی شک پیش آمد و چادرش را با آرنجش نگه داشت و گفت ؛ 

  آخه من خیسم . ماشینتون خیس میشه ‌ پسرم. 

لبخندی زدم و او نشست . کمی تشکر کرد و از تغییر الگو ها و معیار و ملاک ها صحبت به میان آورد ‌ . یک جمله در میان تاکید میکرد که بی سواد است و زمانشان زندگی طور دیگری بود .    

  من به او یادآور شدم که سواد به مدرسه رفتن و مدرک نیست و لااقل نیمی از ان  محتاج مدرسه رفتن و نیم دیگر نیز  نیازمند  تجربه کردن و  هوش و زکاوت فردی ست . دو نوع سواد  وجود دارد . اولی به خواندن و نوشتن و تحصیلات و مدارک دانشگاهی ست  دومی سواد   اما سواد اجتماعی ست . افراد اگر  هوشیار و نکته سنج باشند و در پیکر فکری خود دارای چارچوب و اصول باشند و میل به یادگیری و پیشرفت فکری در انان ریشه داشته باشد  می توانند همان قدر  آگاه و مطلع از شرایط زمانه باشند که نوع اول است .   

او میگفت که هرگز کتاب نخوانده  ولی  بجایش  داستان حقیقی آدمها را  با مشاهده کردن و شنیدن و دقت   میخواند .  ان هم بطور تجربی و میدانی .   یعنی بنحوی میخواست بگوید که فردی کنجکاو  است و تمایل به مشاهده و اکتشاف در زمینه ی تقدیر آدمهاست .   او حتی واژه ی تقدیر  را  با واژه ی معادل بومی ان جایگزین کرده بود  .   و  در پاسخ به جمله ی من   گفت :

  تقدیر و تقطیر و تقویم  و تقسیم و اینجور چیزا رو بلد نیستم پسرجون  . اصلا نمیدونم چی هستن   اما  پیشونی آدما باید بلند باشه 

استعاره ای از بخت  بلند را  منظور داشت .  او از من پرسید که   ؛

 چرا اینقدر کتاب توی ماشینت هست . همه رو خوندی ؟ یه وقت سکته مغزی میکنیاااا      اخه اینا توش چی هست مگه  که  بخاطرش  چشماتون رو ضعیف میکنید .  خب لابد دانشجویی

لبخندی زدم و گفتم  نه . ولی هر روز دانشجویانی  دارم ‌ . .

او میگفت که    طی عمر پنجاه ساله ای که از خدا گرفته    چند مورد خاص و عجیب را دیده .  

منظورش  از مورد    افرادی بود که  تقدیر های عجیب و غیر قابل باور داشتند .  انچنان رومانتیک و یا گاه تراژیک که  باورش برایش سخت بوده . و همین امر سبب شده که ملکه ی ذهنش شود .    او تا خواست کمی بیشتر بگوید که   به مقصد  رسیدیم .  ولی پیش از پیاده شدن  گفت : 

    یکی شون  که پسر حاج اقا بزرگ و عشقش به  حاجیه مار بود ‌     که داستانش درازه .  شاید یه وقت دیگه باز  این روزگار تو رو سر راهم قرار داد  و منو سوار کردی مجانی رسوندی و من همه صندلی عقبت رو از آب بارون  خیس کردم  و  برات تعریف کردم  که چی بود ماجراش ‌ . 


من شوکه شدم . او نام پدر بزرگ مرا برد   که حاج آقابزرگ بود و همه در رشت می شناختنش . و او نام پدرم را برد که حمید بود ‌ . همچنین نام درون شناسنامه ی مادرم را .    این خیلی جالب است . پس او حتما مادرم را میشناخته . 

  لبخندی زدم و گفتم   منظورتون از حاجیه مار  همون فری نیست؟.... 

او خنده ای کرد و  پرسید  : 

 پس خودت قبلا شنیدی ؟     

گفتم   :  من پسرشون هستم ‌ . 

 او پرسید :   اگه راست میگی  پدرت شغلش چی بود ؟  چند تا خواهر برادری ؟  عمو عمه هات کجان ؟..

  لبخندی زدم و هیچ نگفتم  تا او خیال کند که من  دروغ گفته ام .  خب در ان فرصت کم  نمیگنجید تا بخواهم به او ثابت کنم که راست میگویم .   ولی لحظه ی پیاده شدن   مکثی کرد و گفت :     چرا !... خودتی . راست میگی . لبخندت به پدرت رفته و چشم و ابروت به مادرت .  بهشون سلام برسون . من مستاجرشون بودم . بهشون بگو که سیما بلنده  رو سوار کرده بودی .  برو خدا پشت و پنات....‌ 

■□■□■□■□■□■□■

نکته :  کات . استوپ . مکث . درنگ .  

■□■□■□■□■□■□■

  ساعت گرد دیواری ساعت شش غروب یک روز بارانی در اواسط دیماه را نشانه رفته .     طبق همیشه تنهام . تلویزیون تنها عضو پر سرو صدای این خانه است . اکنون هم منیرو روانی پور  نویسنده ی خوب و هم وطن فرهیخته  مشغول  بازخوانی یک اثر ادبیات داستانی است که نامش  :   به کیف رسیدم زنگ میزنم.

  او کارگاه داستان نویسی برای بازماندگان سقوط هواپیما در دو سال پیش برگزار کرده .  و خواسته غمشان را به قلم بسپارند. 

او راست میگوید . هر غمی که به قلم بیاید   از هجمش کاسته میشود  و هرکس نیز انرا بخواند به طریقی در غمش شریک شده .  

من بغضی دارم . غمی نو رسیده و عمیق به جانم زده .     یکی از اهالی کانون نویسندگان    کم شد .   او راحت شد .  ناراحتی ها برای بازماندگان است .    او را همه میشناسند ‌ . و لحظاتی پیش حین تماشای  کتابخوانی منیرو روانی پور  در گوشه صفحه تلویزیون   و بشکل ستون نویسی  تصویر  آبتین  غیور  آمد ‌ . زیرش نوشت ؛  فوت شد .  

 او زندانی سیاسی بود ولی حتی نمیدانست سیاست چیست ‌ . او اهل قلم بود . 

 بکتاش آبتین  روحت شاد  و یادت گرامی . 

    

  آسوده بخواب . این طرف خبری نیست ‌ 

  هنوز هم خورشید زمستانی هر صبح از پشت کوه های بلند  سرک میکشد و  سرد میتابد بر این سرزمین . عاقبت نیز  از سوی دیگر  میرود تا بلکه صبح دیگری برگردد . 

   تو در کمای مصنوعی بودی که رفتی ‌  . بکتاش جان  خوشا به سعادتت که در راستای  دفاع از آرمان ها و باورهایت  بار سفر بستی ‌ . برای ما که اینگونه نیست . روز به روز  بیشتر با فلاکت خوی میگیریم ‌  .  عادت میشود برایمان .     یا مصداق  کرونا  با ان  همزیستی پیدا میکنیم . میشود عضوی از ما .   

   حرف بسیار است .  فرصتی نماند ‌ .  حرفها را در ان دنیا با هم خواهیم گفت . 

             شهروز براری صیقلانی . امضاء  

■□■□■□■□■□

مکث ، استوپ ، توقف ،  درنگ ،  ایست. 

 حرکت ، جاری شدن ، بازگشت، ادامه ....

■□■□■□■□■□

دوستان تصمیم داشتم در آغاز این مطلب تا از تقدیرهای عجیب برایتان بنویسم . 

شاید وقتی دیگر . 

خب شاید  چند صفحه ای از متن اثری با نام حاجیه مار را برایتان  در ادامه ی این مطلب بگذارم .  چند صفحه ای را به رسم  تصادف و  شانس   انتخاب میکنم .   شاید روزی و زمانی این اثر  چاپ و نشر و عرضه شود ‌ ‌ 

 شاید زمانی دیگر ....


   بدرود . 

_____________

■□■□■□■□■□■□■□


صفحه ۰۳/از ۳۷۶ ص   حاجیه مار  داستان فوق بلند 


    .....   او زمانه و  زندگی را به بازی گرفت  آنجایی که  فهمید   شوهرش  چهل سال از خودش بزرگتر است .  

انجایی که به زور سر سفره ی عقد می نشست  هنوز نمی دانست که داماد  همان  مرد خپل و کت  و شلواری ای ست که چندی پیش  قصد  ازدواج با  فائزه را داشت .   


  حاجیه مار  با اندام ظریف و قد کشیده اش  زیر توری  عروس  زیباتر  بنظر  میرسید   ولی او  اشک میریخت .  نه از سر خوشبختی . بلکه او   درد هایی داشت .  

آن لحظه ی خاص  و قرائت خطبه ی عقد از جانب  عاقد   و  سایش  کله قندهای  کوچک بالای سرشان ....   

  همه ی اینها  سبب  ان شده بود تا  به  بی وفایی خودش در قبال   حمید  بی اندیشد .    او  چه کرده ...   چنین جفایی از وی بعید بود .   او حتی خودش نیز  چنین توقعی از خودش نداشت .    اما خب  چه کند    ؟...  او همین ساعاتی قبل  باز ساز مخالف زده بود و گفته بود که نمیخواهد ازدواج کند      و  خب  در نتیجه ی  اعتراضی که  کرده   در جسم و روحش   زخمی هایی دهان باز کرده بودند .  نیمی از ان زخم ها  را  مدیون  کتک های  مادر   زورگویش  است .  

  از همان روز نخست  تا چشم مادرش به این مرد افتاد     گویی  جادو  شد .  در  کمالات  و  جمالات  تقلبی  و  کت شلوار قرضی  اش  ذوب  شد  و   تصمیم گرفت که این مرد  می بایست داماد  من شود .   عجیب است  . زیرا  این مرد حتی  یک سال  از مادر عروس نیز  بزرگتر است . 

  حاجیه  سینزده سال دارد و  وارد چهارده سالگی اش نشده   اما  داماد     پنجاه و هشت سال دارد .   نه خانه ای دارد و نه  شغلی .  بلکه  وانمود میکند  مهندس است ‌  . خط خوشی دارد و  تمام  گردن کلفت ها  را  میشناسد ‌  .    او  بازی  قمار  را  برقرار  میکند و دیگران نیز  بر سر بساط وی   یا تمام پولشان را به قمارباز دیگر  می بازند و یا اینکه برنده میشوند ‌   هرچه شود  برای  او  فرقی ندارد ‌‌ چون اون  برای هر دست بازی   تلکه و پورسانت خود را میگیرد ‌  .    

خب  از همان روز نخست در یکماه قبل  ،     مادرش به باندرول اسکناس   در جیب های این مرد  غریبه  دل بسته بود .   گویی عقلش را ربوده اند  و   جادویش کرده اند ‌  .  به یکباره  از  عقل سلیم و آینده نگری وجدان و تدبیر  چشم بسته بود . حکم کرده بود که میبایست  دختر بزرگش  فائزه  با این مرد میانسال ازدواج کند .    فایزه نیز خواهر بزرگ و دختر ارشد خانواده  است . خواهری  شرور و  دمدمی مزاج .    او ابتدا پذیرفته بود . با ان شخص آشنا شده بود .   به سینما رفته بود  به  لب ساحل رفته بود   به رستوران رفته بود .  و تک تک اسکناس های درون جیبش را  خرج کرده بود و وقتی کفگیرش به ته دیگ خورده بود   از ازدواج  سر باز زده بود .   از اینرو    مادر  از سر ناچاری  یکی دیگر از چهار دخترش  را  برای  ازدواج با  او  تعیین کرده بود .  ولی  خب  حاجیه  مار  تصمیمات دیگری در سر داشت .   حاج آقابزرگ را تمام شهر رشت میشناختند و تمامی چندین فرزندش  خارج از کشور  بودند و تنها یک فرزندش  هنوز دانش آموز کلاس  یازدهم  بود  و در رشت حضور داشت .   نام این پسر   حمید بود .    و حاجیه مار   را  با  لقبی خودساخته  و  از سر محبت  خطاب میکرد و به او میگفت :   فرند  .  و این   اسم به مرور زمان  تبدیل به    فری  شده   است .     حمید با قلبی شکسته  در مجلس جشن عقد کنان  فری   حاضر است و تن پوش سیاهی بر تن دارد ‌   .   او  بارها به مادر فری  گفته  بوده  که قصد ازدواج با  دخترش را دارد  اما   چون  ۱۷ سال بیشتر  نداشت    کسی او را جدی  نمی گرفت .     

حاجیه مار   از دنیای  حمید  خارج  و  دیگری  هرگز  فری خطاب  نخواهد  شد .   البته  کسی از آینده  باخبر  نیست .  خدا را چه دیده ای .  هر چیزی  ممکن میشود وقتی  پای عشقی حقیقی در میان باشد ...

  او مدتی را با پسر  حاجی آقابزرگ   یعنی  حمید  دوست بود    ‌  . او عاشق حمید و حمید نیز  شیفته ی حاجیه مار بود ‌   ولی افسوس که ..... 


         ۴۰ صفحه بعد.....




صفحه ۴۳/از  ۳۷۶ ص   حاجیه مار   داستان فوق بلند 

   

      فائزه و چشمانی شور و  لفظی ماورایی  که  همواره  حوادثی بد شوگون و   طالع نحصی همراهی اش میکند . 


   کافی است که بر سر سفره ی غذا  به یکباره  بگوید : 

         چه کاسه ی گل سرخی زیبایی .  


    تا انکه همان لحظه و بی دلیل   کاسه ی خورشت سر سفره ی سنتی  و رنگارنگ   ترک برداشته و دو نیم شود .. ..

 او چنین مواقعی رنگش عوض میشد . مضطرب و موزیانه زیر چشمی به اطرافش نگاهی میکرد.  بی اختیار ناخن می جوید و  سکوت اختیار میکرد و ناگهان بر میخواست و میدوید میرفت .  او  در رفتن های  ناگهانی  و  بیخبر  تخصص داشت . غیبت هایش به دو دسته تقسیم میشدند . کبری و صغری ‌.   کبری به دوره های  غیبت یکساله اش در هجده سالگی  و غیبت صغرا  نیز  از  بازه ی زمانی  یکروزه تا به  یک هفته بود ‌.  

محال ممکن بود  که او  برود و کسی نگرانش شود ‌ .   در روستا همگی میگفتند که لابد  به  شهر رشت رفته  . خب همه میدانند  که  انها  از  طبقه ی روستایی و کشاورز و دامدار نیستند . بلکه  انها خودشان از مرکز شلوغی و ازدحام و مدرنیته  گریخته و به ان روستا پناهنده شده اند .      آنها یک برادر  و  چندین خواهرند .   فایزه که  همیشه اصرار دارد تا  ژیلا  خطابش کنند .   او چند سال قبل که بچه ی همسایه شان  بدنیا  آمده بود  و مشت کریم  پشت درب از خوشحالی گریه  میکرد   گفته بود که  هجده سال دارد . اکنون که ان کودک مکتب خانه میرود   نیز  همچنان سر حرفش مانده و میگوید:   ژیلا هستم ۱۸ ساله .     خب گویی سوزنش گیر کرده و  زمان در باورش ایستاده   تا   مبادا  روزی بر سن او  بیافزاید .  ژیلا گهگاهی  و بی هیچ  پیش زمینه ای     به گوشه ی خلوتی  پناه برده و تکیه بر کنج نمور  خلوتش میزند . نفسی عمیق میکشد و حسرت  سراپایش را تصائب میکند ‌ . آنگاه  آوازی سر میدهد    چهچهه ای  میزند و  آنچنان  زیبا  میخواند  که    موی بر تن همگان سیخ میکند .   اما لحن آوازش  سوز خاصی دارد که   غمی  جانسوز  را  در  پستوی وجودش   افشا می نماید .   



صفحه ۴۴/از ۳۷۶ص   داستان فوق  بلند  حاجیه مار 


 

  او  حتی  نمی داند  که   دستگاه اصفهان چیست و یا اینکه  فراز و فرود آواز چیست . اما  بهتر از همگان  میخواند ‌  .   از دست برقضا  چندی پیش که  ارباب مشکات  از  شهر و با  اتومبیل هندلی  و  شوفر  مخصوص   به روستا آمده بود  و  تمام توجهات را به خودش جلب کرده  بود      به یکباره و از جایی نامعلوم  سمت خانه ی مشت کریم    صدای آوازی برخواسته بود .     حتی  گاو ها و گوسفندان  مشت کریم نیز  پیش آمده بودند و به صف  شده  و  سمت  منبع صدا   زول زده بودند .  و هم ریتم با  ملودی ان ترانه   سر هایشان را چپ و راست میدادند .    روباه دم بریده  که  چندی پیش دمش را درون تله ی  مشت کریم  از دست داده    از  پشت بوته های شمشاد  خارج  شده و بی آنکه  نگران  حمله ی سگ گله  باشد   پیش آمده و اتفاقا  از شانس بد   درون صف و به ترتیب قد    پس از  سگ  و توله هایش   ایستاده بود .  گویی جادو شده باشند .   گربه نیز  تمام خصومت ها و  دشمنی ها را فراموش و کنار روباه ایستاده بود ‌  موش های درختی نیز  از  زیر  حفره ی درخت بید کهن  خارج شده و در خطی  فرضی  به صف ایستاده بودند .    گربه که انها را دیده بود       هیچ عکس العملی نشان نداده  و  به  روباه تکیه زده بود ‌  روباه نیز نگرانی ها  را فراموش و حتی  غم  و غیبت  دم پشمالویش  را برای لحظاتی فراموش کرده   ولی  در عین  تحت تاثیر قرار گرفتن از صدای خوش  فائزه    ،  به  نکاتی دیگر نیز می اندیشد ‌  . موزیانه  نگاهی به سگ میدوزد  و زیر چشمی   فاصله اش  تا  لانه ی  مرغ ها  را  محاسبه میکند .  و  مجدد سر چرخانده و به  سگ گله   نگاهی پر از اضطراب میدوزد .     سپس یک گام و آرام و نامحسوس  عقب می نشیند ‌ . و از خط فرضی  و صف  خارج میشود .  سگ کمی  خرخر  میکند و   دندان هایش را به هم میفشارد ‌  .  گویی خواسته باشد بگوید که  حواسم به تو است  و مبادا   نقشه ای پلید در سر داشته باشی .    

روباه نیز  لبخندی مصنوعی و   ابلهانه بر چهره نشانده  و  مجدد یک گام محکم رو به جلو رفته و در صف می ایستد .   

  گربه مدام خودش را به او  میمالد .   و از زیر لبی  زمزمه کنان  قرقر میزند .     شاید دارد از  شباهت  شال گردن  روی دوش  ارباب سالار مشکات  با  دم  مفقود شده ی روباه   گلایه میکند .  



صفحه ۴۵/از ۳۷۶   حاجیه مار   داستان فوق بلند   


فائزه  درون  تویله و پشت مکعب های  بسته بندی شده ی  علومه   لم داده و ‌ بی آنکه بداند   بیرون چخبر است    بلند بلند  آواز  سنتی  و  اصیلی  را   می خواند ‌ .  گاه زیرکانه  کمی   از ترانه را فراموش میکند  ولی بجایش  کمی ملودی را  میخواند و  هم ریتم  با آواز پیش آمده و باقی ترانه  را میخواند .          


   زن مشت کریم هم از فرصت پیش آمده  بهترین  بهره را برده و  سطل  را  گذاشته و خودش نیز  روی کتل ¹ کوچک چوبی نشسته  و  مشغول دوشیدن  شیر  مادیان پیشانی سفیدش میشود .            ارباب سالار مشکات سبیل هایش را  تابی داده  و  اخمی  میکند و  به  مباشر که  دفتر حساب کتاب ها زیر بغلش است  میگوید:   

  این  غربتی ها  و بچه شهری ها  گند  زدن به سنت هامون .   اداب و رسوم ها رو که فراموش کردن  الانم خیال کردن  میتونن    معیار ها رو عوض کنن . 

مباشر که فقط دو کلاس سواد دارد و حتی   نوع نوشتن او را  فقط  شخص خودش  میتواند  بخواند . زیرا انقدر غلط املایی و  اشتباهات عمیقی در نگارشش وجود دارد که   زبان متن  حتی  بی شباهت به خط پارسی  بچشم می آید .   او حتی قوانین نوشتاری و نگارشی خودش را دارد و مثلا   برای نوشتن  اسم  فائزه     چنین مینویسد : 

  الف آ ی ظضع ...

  اربابت مجدد جمله اش را تکرار کرد . و گفت :   مگه این دختر نمیدونه که نباید نامحرم  صداش رو بشنوه ‌  . پس چه مرگشه ؟...   لابد  ملاک و معیار ها رو  عوض کرده 

  

مباشر با ان عینک بزرگش  و کت همیشگی و کوتاهش  پیش آمده و  نگاهی  گنگ و مبهم کرد و گفت : 

   غلط میکنن  املاک رو عوض کنند ‌  . من مگه مردم که  اونا چنین غلطی کنند ‌  .  ارباب شما خیالت راحت باشه 

 خودم مثل شیر   حضور دارم  و  چنین غلطی نمیتونن بکنند .  ولی  اون یکی که گفتید  قراره  عوضش کنند  رو نمیشناسم .  حالا این  مهیار  کی هست  ارباب ؟..‌   کی میخواد عوضش کنه ؟...   چه سودی دا ره عوض کردنش ؟...  ضررش  به ما  که  نمیرسه .  میرسه !؟... 

  

ارباب نگاهی عاقل اندر صفی دوخت و گفت : 

  ملاک و معیار     هارو  تغییر میدن  نسل های  جدید .    تو هنوز با این سن و سالت   معنای   ملاک و معیار  رو  بلد نیستی  مباشر ؟...     واقعا که.... 



صفحه ۴۶/از ۳۷۶ ص  حاجیه مار   داستان فوق بلند  


در همین لحظه بود که   پری  از پشت پرده ی  چرک تاب و سوراخ  اتاق  به  سمت  جاده ی اصلی  در دوردست  نگاهی کرد و با خودش  زمزمه وار گفت :    خب شاید اگر تا هزار بشمارم   یه  خواستگار پیدا بشه و  از سمت  جاده  بیاد اینور ...     

سپس شروع به شمارش کرد ولی چون  مدرسه نرفته بود   تنها می توانست تا ده  شمارش کند .  و میدانست اگر ده مرتبه  از یک تا ده بشمارد   و این کار را  ده  بار  تکرار کند  میشود  معادل  همان  هزار ‌  .   البته اینها را از  پسر  بزرگ مشت کریم یاد گرفته بود  .   او تا کلاس شش درس خوانده  است و اینک  به  اجباری اعزام شده . (اجباری:  خدمت سربازی) . 

صفحه ۴۶/ از ۳۷۶ ص     حاجیه مار      داستان فوق بلند    

  پری  ناگهان چشمش از دور  به  چشم مباشر  می افتد  و  سریع  خودش را  پشت پرده  پنهان گرده  و دستانش را  روی  قلبش  مشت میکند و  با خودش میگوید:   

  گمون کنم   مباشر  هم  عاشقم شده .  ولی اخه من هنوز  فقط تا  ده  شمرده  بودم .     چقدر زود  این روش  جواب  داد .       خب  یادم باشه  این دفعه از پسر مشت کریم  بپرسم که    چهارده سال  یعنی  چند بار باید تا ده بشمارم .      اما خب  اون دو ساله که نیست و رفته خدمت اجباری ‌    .     وقتی داشت میرفت    من چهارده تا سال سن داشتم .خب معلوم نیست طول این دو سالی که نبودش      من چقدر  و چند سال  رشد کردم و بزرگ  شدم  و  خودم بی خبرم ‌ .    احتمالا الان حتی  از  خانجون  هم   بیشتر سن داشته باشم .     ....... 


■□■□■□■□■□


اثری که مجاز به چاپ نیست .  اثری که درون مایه ای  جذاب و خلاق دارد که  مضمون و محتوا و  روایت این اثر   کاملا حقیقی و بر طبق  مستندات  می باشد .     حاجیه مار  نام درون شناسنامه ی  مادر  نگارنده ی اثر است  و   مار در زبان بومی  بمصداق  واژه ی  مادر است .    گلمار    یعنی  مادرگل ها      

پاچمار    یعنی مادری کوته قامت 

حاجیه مار    یعنی دختر عزیز مادر  (البته بشرط انکه نام زاینده ی ان نوزاد  حاجیه باشد )

.   نویسنده ی اثر  تکپسر  حاصل از ازدواج  حمید  با  حاجیه مار   است .. یعنی بنده ی ارادتمند‌ .

    با توجه به متنی که خواندید و بشکل تصادفی از ابتدای اثر  انتخاب شده     به ازدواج  حاجیه مار با شخصی دیگر   و شکست عشقی  برای  حمید و حاجیه مار    پی بردید .     شاید بد نباشد بدانید  که ورق  تقدیر  در سالهای بعد بر خواهد گشت و  حاجیه مار به تنهایی     کودتایی  در زندگی اش میکند و   او که  بعد سینزده سال زندگی مشترک با  شوهر نخست   صاحب سه فرزند  شده     نام پسر اولش را  به یاد و عشق  پسر حاج آقابزرگ   یعنی  حمید   ،   به همین  اسم   نامگذاری میکند .  سپس وقتی مجدد پسر حاج اقا بزرگ را بر حسب تقدیر  و قسمت  میابد  و به او میرسد      و با او ازدواج میکند  نام پسر ارشد او  حمید است . همچنین نام شوهرش نیز  حمید  است   .   انها هفت خان عجیب عشق و تقدیر و بازیهای روزگار  رو  بشکلی خاص و متفاوت میگذرانند .

  و    چند صباحی بالاتر   چرخ  گردان  خواهد چرخید و  معادلات تغییر خواهد کرد ‌      

   

     نویسنده :   شهروز براری صیقلانی