شته ی نادر خوشدل .  اثر ادبیات داستانی کوتاه با نام  _همیشه همینطور است. 


شته‌ی نادر خوشدل   با سپاس از  مرجع  ققنوس خاکستری 

http://true-story.blogfa.com
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif نام داستان: "همیشه همینطور است"
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif نویسنده:‌ نادر خوشدل
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif فرمت: PDF
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif حجم: 112 کیلوبایت
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif برای دانلود نسخه PDF داستان روی تصویر زیر کلیک کنید.
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif اطلاع: "همیشه همینطور است" نام یکی از داستان‌های نادر خوشدل است که سال 1382 به جمع 44 داستان برتر اولین دوره‌ی جایزه ادبی بهرام صادقی راه پیدا کرد.
http://true-story.blogfa.com

همچنین متن این داستان را می‌‌توانید در ادامه مطلب بخوانید.

http://true-story.blogfa.com
                     

   توجه * این مطلب برای وبلاگ بیان گردآوری شده است*    
    jinn.blog.ir  مالکیت معنوی تمامی مطالب این وبلاگ را دارا میباشد. 

 همیشه همینطور است 
اواخر زمستان سه سال پیش، من با امیر خان، صاحب رستوران باخ واقع درخیابان کانت، قرارداد یک ساله‌ای بستم و در آنجا شروع به کار کردم. جدا از مناسبات کاری، ما با هم دوست هم بودیم. اوایل بد نبود، هم فال بود و هم تماشا. یک وردست هم داشتم، جوانی بود بیست‌و‌هفت ساله، زرنگ و دوست داشتنی. کارهای سنگین را او انجام می‌داد، مثلاً کیسه‌ی بیست کیلویی پیاز و سیب زمینی و سایر اجناس سنگین را به زیر زمین می‌برد، روزانه بیشتر از بیست بار این ده پله را پایین می‌رفت و جنس و وسایل مورد نیاز آشپزخانه را بالا می‌آورد. من و او بعد از مدت کوتاهی با هم دوست شدیم. روز به روز چون هوا گرم می‌شد مشتری‌ها بیشتر می‌شدند. ‏
‏آشپزخانه کوچک نبود. یک کوره دو طبقه داشت که از صبح روشن می‌شد و تقریباً چهارصد درجه حرارت داشت. طرف دیگر هم یک گاز شش شعله قرار داشت که همیشه مورد استفاده بود، و کنارش یک سرخ کن برقی قرار داشت که روزانه ده‌ها بار روشن می‌شد. بعضی بعد از ظهرها فکر می‌کردم از بس که گناه کرده‌ام دارم در آتش جهنم می‌سوزم. هر از چندی نیز برای اینکه عصبانی نشوم و نبُرم به خودم تلقین می‌کردم که این هم یک نوع مبارزه است. این هم یک نوع مبارزه است. وقتی جانم به لب می‌رسید و دیگر رمقی نداشتم، وردستم آشپزخانه را تمیز کرده بود و من هم آماده‌ی رفتن بودم.‏
‏امیرخان از آنجا که کارهای دیگری هم می‌کرد، بیشتر روزها در رستوران نبود. اما بعد از ظهرها تا دیر وقت شب در رستوران می‌ماند. از هر چیزی ایراد می‌گرفت، و دوست داشت وقتی داد و بیداد می‌کند طرف جوابش را بدهد، آنوقت فوری جوش می‌آورد، اما زود ساکت می‌شد. من معمولاً سعی می‌کردم اصلاً جواب ندهم، و این بیشتر عصبانی‌اش می‌کرد. به مادر و خواهر خودش فحش می‌داد و اگر بشقابی دم دستش بود به زمین می‌کوبید و آخرش هم فریاد می‌زد: "مگر من فلان فلان شده سوسیال آمتم." ‏
‏گاهی فکر می‌کردم چه اتفاقی مگر رخ داده که باید اعصاب ما در آن گرمای جهنم خراب شود؟ اصلاً اتفاقی نیفتاده بود، فقط یک مشتری سؤال کرده بود که چند دقیقه دیگر باید برای غذا صبر کنم. و خانم گارسون او را از این مطلب با خبر ساخته بود. روزی نبود که با او ماجرایی، بگو مگویی اتفاق نیفتد؛ به ویژه در رابطه با آشپزخانه.
یک روز که رستوران خلوت بود انگار مویش را آتش زده باشند، آنی سر رسید و یک‌راست به آشپزخانه آمد، جلو در آشپزخانه ایستاد، نگاهی کنجکاوانه به همه جای آشپزخانه انداخت، اما چیزی نیافت که بهانه‌ای برای اعتراضش باشد. من مشغول پاک کردن راسته‌ی خوک بودم، برای استیک. وردست بیچاره‌ام هم مشغول شستن ظرف‌های کثیف بود و تا او را دید، مثل ماشین شروع کرد به کار. او هنوز نگاه می‌کرد. ولی ما کار خودمان را می‌کردیم. یک مرتبه گفت: " آقا نادر چرا با دستکش کار می‌کنی؟ اگر یک وقت مأموری بیاید حتماً ایراد خواهد گرفت!"
بدون اینکه سرم را از روی راسته‌ی روی میز بردارم با خودم گفتم: چه بگویم به این صاحب کار ایراد گیر دیوانه. کی این یک سال تمام می‌شود که من راحت شوم. آرام سر بلند کردم و بهش خیره شدم، گفتم: "جناب آقای امیرخان، مأمور چه کار به دستکش بنده دارد؟ آن‌هم یک لنگه دستکش!"
تا آن وقت جوابی چنان جدی از من نشنیده بود. یک‌باره در خود فرو ریخت. بعدها وردستم می‌گفت: "آقا نادر، از جواب شما جا خورد. مثل سگ ترسید." ‏
امیرخان پس از جواب من لبخندی روی لبش نشست و گفت: "نمی‌ترسی وقتی که با گاز کار می‌کنی؟ اگر آتش بهش نزدیک بشود، به پوست دستت خواهد چسبید، آنوقت چه می‌کنی؟" ‏
دیدم این یکی را درست می‌گوید و برای اولین بار حرفش به دلم نشست. از فردای آن روز دیگر از دستکش استفاده نکردم.‏
تا آن روز وردست من سؤال نکرده بود که چرا با یک لنگه دستکش کار می‌کنم، ولی وقتی امیرخان از آشپزخانه بیرون رفت، گفت: "ببخشید، آقا نادر، مدتی است که می‌خواهم سؤال کنم چرا از یک لنگه دستکش استفاده می‌کنید؟"
‏بیش از پانزده سال است که بند آخر انگشت میانی دست چپ من بعضی وقت‌ها به خارش می‌افتد، آنقدر این خارش زیاد می‌شود که دلم می‌خواهد انگشتم را از دستم جدا کنم. راستش را بگویم اشگم را در می‌آورد. صد بار بیشتر پیش دکتر پوست رفته‌ام. فقط پماد، پماد، پماد. بهترینش، چهار پنج روز کارساز بوده. دوباره روز از نو، روزی از نو. گاهی در اثر خارش، انگشتم پوست پوست می‌شود و بعد زخم.
سال‌هاست مصیبتی دارم که نپرس. اما خدا را شکر که فقط همان یک بند است و تا امروز اصلاً زیاد نشده است. سال پیش هم نزد دکتر جدیدی رفتم و او انگشتم را در رابطه با همه چیز آزمایش کرد و گفت: "شما به گوجه فرنگی و آلومینیم حساسیت دارید." ‏
این هم یک بد شانسی دیگر. آشپز است و این دو قلم جنس. بیشتر ظروف آشپزخانه آلومینیمی‌است و گوجه فرنگی هم که نقش اول را در اینجا بازی می‌کند.‏
فردای آن روز از داروخانه صد تا انگشتی پلاستیکی خریدم و آوردم به آشپزخانه. یک دستمال کاغذی را نصف می‌کردم، دو سه بار دور انگشتم می‌پیچاندم و سرش را بر می‌گرداندم و انگشتی را رویش می‌کشیدم. خیلی راحت‌تر از دستکش بود. خطری هم نداشت. اگر هم در اثر کار زیاد، پاره و یا کثیف می‌شد، فوری از یکی دیگر استفاده می‌کردم. و امیرخان خوشحال بود که دیگر دستکشی در دست من نیست.
‏اواسط ماه یولی، یک هفته‌ای بود که درجه حرارت هوا از سی‌و‌سه پایین نمی‌آمد. بعد از کلی گفتگو، امیرخان راضی شده بود که دَرِ خروجی آشپزخانه را به حیاط باز بکند. با این وجود، گرمای داخل آشپزخانه بیش از این حرف‌ها بود. هر روز ‏‏‏نزدیک ظهر تا ساعت سه و چهار، تمام صندلی‌ها پرمی‌شد. بعد، چند ساعتی مشتری‌های جدید می‌آمدند و نوشیدنی سفارش می‌دادند. دوباره از ساعت شش و هفت، سرو کله ی دیگر مشتری‌ها پیدا می‌شد که بسا تا آخر شب می‌ماندند. زحمت تهیه‌ی بعضی از سالادها کمتر از غذا نبود. بعضی وقت‌ها چند بشقاب را روی میز کنار هم می‌چیدم و سالاد‌های جور واجور درست می‌کردم همزمان سه چهار تابه هم روی اجاق داشتم که باید هر چند لحظه یکبار، هر کدام‌شان را بلند کرده و با یکی دوبار تکان دادن، غذای داخل تاوه را به بالا می‌انداختم تا پشت‌ و‌ رو شوند و نسوزند. پیتزا و لازانیا هم داخل کوره داشتم و می‌بایست ششدانگ حواسم جمع باشد تا اتفاقی نیفتد.‏
مثل ماشین کار می‌کردم؛ اما باکی نبود باید کار می‌کردم تا محتاج کمک‌های مالی دولت نباشم. با این وجود می‌گفت مگر من سوسیال آمتم. گاهی دلم برای وردستم می‌سوخت. پس از استفاده از هر ظرفی، فوری آن را باید می‌شست. ده‌ها بار به زیرزمین می‌رفت و از داخل فریزر بعضی غذا‌های منجمد شده را‏ می‌آورد و یا چیز‌های دیگر. ‏
یکی از روز‌های همان هفته‌ی شلوغ و گرم وقتی به سرکارآمدم شنیدم وردستم مریض شده و من دست تنها هستم. فورا به امیرخان تلفن زدم، همین که خواستم مشکلم را با او در میان بگذارم، گفت: "می‌دانم " ‏
‏"پس چرا کس دیگری را پیدا نکرده‌اید که کار کند؟"
"خودم می‌آیم و کمکت می‌کنم." ‏
عصبانی شدم. می‌دانستم حرفش اعتباری ندارد. کمی ‌داد و بیداد کردم و حرف‌هایی زدم که دلم نمی‌خواست گارسون بشنود. لباس‌هایم را عوض کردم و مشغول آماده کردن سالادها و خمیر پیتزا و اسپاگتی و سُس سالاد شدم. این‌ها قسمتی از کار‌های وردستم بود که روزانه انجام می‌داد تا من بیایم. یک ساعتی کار کردم. امیرخان هنوز نیامده بود که گارسون اولین سفارش را آورد، و طرف چپ من به گیره‌ی دیوار آویخت. پرسیدم: "چی هست؟" ‏
گفت: "سه تا سالاد."
‏ایستاد و دلسوزانه نگاهم کرد گفت: "اگر امروز شلوغ بشود که می‌شود، تنهایی چکار می‌کنی؟!" ‏
از بس که عصبانی بودم به آلمانی جوابش را دادم: "ایش‌هابه نور سووای هنده." ‏
گاهی هم که سر من شلوغ بود با صدای بلند می‌گفت سفارش تازه، و می‌آویخت. ‏
‏سالاد‌ها تقریباً تمام شده بود. زنگ را زدم که بیاید و ببرد. وارد شد با سه سفارش. گفت: "نزدیک به پانزده نفر آمدند." ‏
‏سالاد‌ها را برداشت و سریع خارج شد. هنوز خبری از امیرخان نبود یکی از سفارش‌ها سه پیتزا بود. دومی ‌دو غذای با ماهی که یکی از آن‌ها فقط نیم ساعت وقت می‌برد تا درست شود سفارش سوم دو غذا بود؛ یکی اسپاگتی و دیگری پاستا زالمون. مثل سفارش قبلی که با ماهی بود باید روی گاز درست می‌شد. هنوز نگاهم روی سفارش‌ها چسبیده بود که یک سفارش دیگر به دنبال قطار آن‌ها اضافه شد." لازانیا با ماهی لاکس." احتیاج به ماهی‌های جور واجور داشتم. خانم گارسون را صدا کردم با اینکه کلی نوشابه باید به بیرون سر میز‌ها می‌برد، فوری آمد. گفتم: "برای چند تا ازغذا‌ها ماهی می‌خواهم. ونمی‌تونم به زیرزمین بروم."‏ 
"چشم، الان می‌آورم." 
دلم می‌خواست الان صاحب رستوران می‌آمد و حسابم را باهاش تسویه می‌کردم. دیدم بهتر از هر کاری این است که دستمال را بردارم و عرق‌های صورت و گردنم را پاک کنم. سر و صورتم را خشک کردم. نگاهی به دستمال انداختم. گفتم: "لعنت به امیرخان دروغگو." ‏
‏خانم گارسون سرآسیمه وارد شد پرسید: "چه اتفاقی افتاده." ‏
‏"اتفاقی نیفتاده!" ‏
‏"آخه صدای‌تان تا آن‌ور سالن می‌آمد." ‏
‏با اینکه زیرپیراهنی به تن داشتم از شدت گرما کلافه شده بودم.‏
سفارش‌ها را خوب نگاه کردم و شمردم. فکر کردم می‌توانم تمام غذا‌ها را با هم بیرون بدهم و آن‌وقت چند دقیقه استراحت بکنم و یک لیوان کوکا با یخ بنوشم. خیلی سریع پیتزاها را آماده کردم اما داخل کوره نگذاشتم تا بقیه هم آماده شوند. ظرف مخصوص لازانیا را آوردم و لازانیا که یخ‌اش باز شده بود، از درون میکرووله برداشتم. در ظرف قرار دادم. آن‌را هم کنار گذاشتم تا بعد ماهی لاکس را اضافه کرده و پنیر پیتزا رویش بریزم و توی کوره بگذارم. چهار تابه روی گاز گذاشتم ماهی‌ها را سرخ کردم. حالا باید پیتزاها توی کوره بروند. این کار را انجام دادم. پس از آن برگشتم و بشقاب‌ها را روی میز کارم چیدم؛ سه تا برای پیتزا، دوتا برای غذا‌های با ماهی و دو تا برای اسپاگتی و پاستا زالمون. کمی‌بشقاب‌ها را تزیین کردم. و برگشتم سر گاز. دو باره تابه‌ها را با تکان دادن، زیر رو کردم. بعد از چند لحظه، چهار غذای گران‌تر از بقیه در بشقاب‌ها آماده شدند. اما هر لحظه بدقولی امیرخان به باد می‌آوردم واز گرما و دود ماهی‌ها کلافه بودم. ‏
دیگر به صاحب رستوران فکر نمی‌کردم. هزار جور فکر داشتم. کمرم را درد گرفته بود. انگار زیر باران بودم و آب باران از زیر موهایم آرام آرام به صورتم می‌ریخت. خانم گارسون سراسیمه وارد شد، و من یکهو از جا کنده شدم در حالی‌ که با دست جلو دهان و بینی‌اش را گرفته بود با صدای بلند و هراسان می‌گفت: "آقا نادر چکارمی‌کنی؟ حواستان کجاست؟ مگه نمی‌بینی که دود همه‌ی رستوران را پر کرده؟ تو را به خدا پنجره‌ها را باز کنین! چطور متوجه نیستی؟ آشپزخانه و سالن پر دوده شده!" ‏
با اینکه جلو دهانش را گرفته بود همینطور داد می‌زد. تازه من متوجه شدم که چشم‌هایم می‌سوزند، و نمی‌توانم درست نفس بکشم. من کجا بودم؟ من کجا نفس می‌کشیدم؟ سه پیتزای نازنین ذغال شده بود. دود از در و دیوار کوره بیرون می‌زد. فوراً پنچره‌ها را باز کردم وهواکش را روی درجه‌ی آخر گذاشتم. ‏
یادم آمد وقتی غذا‌ها را درست می‌کردم بارها به کوره نگاه کرده بودم اما... کجا بودم؟ یادم آمد. اینجا نبودم. گوشی تلفن را برداشتم. برادرم با گریه گفت: "آخرین حرفی که بر لب‌های بابا خشکید اسم تو بود." ( قلب من ایستاد.) گفت: "آن‌وقت قلب بابا ایستاد." زندگی تاریک است. چند سالیست خاموش است. تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم. صدای بغض آلود آشنا بود. گفت: "کی می‌آیی مامان مرد." و گفت: "فقط تو را می‌خواست." گفتم: "غربت تمام می‌شود و من می‌آیم" گفت: "کی؟" ‏
‏خانم گارسون با ناراحتی بسیار غذا‌ها را برد. ‏
بعد که دود از پنجره و در خروجی بیرون رفت و همسایه‌ها را آزار داد، فکر کردم یواش یواش سر و صدای مشتری‌های پیتزا در خواهد آمد. دست و دلم دیگر به کار نمی‌رفت. اصلا حال کار کردن نداشتم. ولی چه کار می‌شد کرد باید اول خیلی سریع پیتزا‌ها و لازانیا را تمام می‌کردم. خانم گارسون وارد شد. خیلی ترسیده بود. می‌خواست همه‌ی ناراحتی‌ها را یک‌جوری از دل من بیرون بیاورد. لبخند قشنگ و کوچکی روی لب‌هاش گذاشت و به من هدیه کرد.‏
‏گفت: "اون پانزده نفر فقط نوشیدنی سفارش دادند." ‏
سرم را از روی خمیر پیتزا بلند کردم و یک لبخند زدم و او رفت. لاکس سرخ شده را روی لازانیا گذاردم و پنیر رویش ریختم و با پیتزاها دوباره توی کوره گذاشتم. به یاد لیوان کوکا با یخ افتادم. چند دقیقه‌ای گذشت زنگ را زدم. آمد و برد. دیگر سفارشی نیامد. ‏
صورتم را با دستمال خشک کردم و با خودم گفتم یک دستی به آشپزخانه می‌کشم و سپس نیم ساعتی استراحت می‌کنم. ‏
اول ظرف‌های کثیف را شستم. بعد میز کارم را تمیزکردم. پیش‌بندم را باز کردم که روی میز بگذارم و بروم داخل سالن بنشینم که ناگهان چشمم به انگشتم افتاد و انگشتی لاستیکی را ندیدم. نمی‌دانم چرا در آن لحظه به یاد ذبح گوسفند افتادم؛ لحظه‌ای که چاقو به خرخره‌ی او می‌رسد آخرین لحظه‌ی هستی اش را فریاد می‌کند. انگار من هم سوزش لبه‌ی کند چاقوی بد شانسی را روی گلوگاه خود حس کردم، که ناخودآگاه ‏گفتم دیدی بیچاره شدم!
نه، نه. غیر ممکن است. صد در صد همینجاست. ‏
زمین را نگاه کردم. با عجله زانو زدم زیر میز را گشتم. باید قاطی آشغال‌های داخل سطل باشد سطل پر از آشغال را کف آشپزخانه خالی کردم. با دست همه چیز را از نظر گذراندم. کور شده بودم. هیچ خبری از انگشتی لاستیکی نبود. یک‌باره به یاد مادرم افتادم که هر وقت چیزی را در اتاق گم می‌کرد فوراً "اذا جاء نصراله و الفتح" می‌خواند و پس از کمی‌ جستجو آن را پیدا می‌کرد. بعد لبخندی می‌زد و می‌گفت: "دیدی پیداش کردم!" و سه باری دعا را خواندم اما... خدایا مزد زحمت‌هایم را دادی! ‏می‌خواهی آبروی مرا در این شهر ببری؟ نه، باید فکر کنم چه شده است! باید هر طور شده پیدایش کنم. تا بعد از پاستا زالمون دیدمش، آره، دیدمش، بعد، بعد وقتی که می‌خواستم پنجره را باز کنم، آره، بود. مغزم مثل کامپیوتر شروع به کار کرد. لحظه به لحظه جلو می‌آمدم تا... پیتزا‌ها را هم زدم و آنوقت هم دیدمش، درست است. کم‌کم گرمای بدنم بیشتراز گرمای آشپزخانه می‌شد. احساس می‌کردم حجم سرم خیلی بیشتر از گذشته شده و گردنم سنگینی سرم را نمی‌تواند تحمل کند. وقتی ماهی لازانیا را سرخ می‌کردم دیگر به خاطر ندارم، چرا به خاطرم نمی‌آید، چرا؟ فکر کردم، فکر کردم. وای خدای من کمکم کن. هیچ آشپزی چنین جنایتی تا به حال انجام نداده. دویدم به طرف سالن و خانم گارسون را صدا زدم و برگشتم. بعد از چند لحظه او به آشپزخانه آمد. خودم را جمع و جور کردم که متوجه حالم نشود. پرسیدم: "مریم خانم لطفاً می‌توانی بگویی لازانیا را برای کی بردی؟" ‏
‏"چطور؟" ‏
‏"می‌خواهم بدانم کی سفارش داده بوده؟"
سرش خیلی شلوغ بود، سریع و تند گفت: "همان پیرزنی که همیشه سفارش می‌دهد" و زود بیرون رفت. ‏
خدایا چه کنم اگر آن را بخورد، اصلاً اگر آن را ببیند وحشت خواهد کرد. اگر مسموم شود، و بمیرد چه کنم؟ لابد همه‌اش را خورده شاید هنوز هم نه، باید کاری کرد. چکار کنم؟ باید کاری کنم. کنار انگشت سبابه‌ی دست راستم را آن‌چنان گاز گرفته بودم که جای دندان‌هایم باقی مانده بود. دور خودم می‌چرخیدم تا اینکه از در خروجی به حیاط ساختمان رفتم و از حیاط به طرف در خروجی ساختمان، و به خیابان رسیدم، وارد پیاده رو شدم. لحظه‌ای ایستادم و طرف چپم را که شش-هفت متری با جلو رستوران فاصله داشت نگاه کردم. آخرین میز جلو رستوران یعنی اولین میز از طرف من، آن خانم پیر را دیدم که نشسته. فوراً او را شناختم، ولی چیزی را درست نمی‌دیدم باید آن طرف خیابان و یا به میان ماشین‌های پارک شده مقابل خانه می‌رفتم تا شاید بتوانم بهتر ببینم، و معلوم بود که هنوز مشغول خوردن است. وقتی می‌دیدم که دستش را بالا می‌برد و به دهانش نزدیک می‌کند قلبم می‌خواست از سینه‌ام، از میان دنده‌هایم با فشار بیرون بیاید. باز دست به دامان خدا شدم و التماس کردم و با خودم گفتم اگر به چنگالش گیر کند و آن را در مقابل چشمانش بگیرد حتماً از ترس فریاد خواهد زد. نه، نه، اگر سر و کله‌ی پلیس... خدایا نگذار به اینجا‌ها کشیده شود. اگر رستوران را ببندند و روزنامه‌ها... ‏
میان دو ماشین قرار گرفته بودم و می‌توانستم دست راستش را ببینم. روی پنجه‌هایم بلند شدم و توانستم داخل ظرف لازانیا را درست ببینم هنوز نصف آن در ظرف بود کاشکی می‌توانستم بکویم نخورید، خواهش می‌کنم نخورید. یک چنگال دیگر از غذا برداشت و به دهانش گذاشت. اگر بروم جلو و بگویم بقیه را نخورید آن‌وقت چطور می‌شود؟ پنجه‌های پایم خسته شد. چنگال بعد را بالا برد. ای خدا، چطوراو انگشتی لاستیکی با نصف کلینکس را نمی‌بیند؟ یک چنگال دیگر. با هر چنگالی که به دهانش نزدیک می‌کرد مصیبت من چند برابر می‌شد. به صاحب رستوران فکر می‌کردم، که فردا رستورانش با چه فضاحتی بسته خواهد شد. سرنوشت آشپزی که انگشتی لاستیکی و کاغذی به خورد مشتری داده چه خواهد شد؟ یک چنگال دیگر. بیشتر روی پنجه‌ام بلند شدم و هر طور بود داخل ظرف را از دور دیدم دیگر چیزی نمانده بود. با خودم فکر کردم به آشپزخانه بر نگردم و... راستش نمی‌دانستم به درستی چه باید بکنم. راهرو را پشت سر گذاشته بودم و داخل حیاط، مقابل در خروجی آشپزخانه ایستاده بودم. پاهایم راه دیگری را نشانم می‌دادند. باید تصمیم بگیرم. زمان کوتاه است. وقت نیست. باید فرار کنم. اصلاً از این شهر باید بروم. تنها راهی که مقابل رویم وجود دارد همین است. پیرزن هشتاد ساله‌ای که مسموم شود نود و نه درصد می‌میرد. پیرزن مرد. خدای من. باید از این شهر فرار کنم، می‌روم به فرانسه. ‏‏‏‏ناگاه صدای خانم گارسون را شنیدم: "آقا نادر، آقا نادر!" ‏
وقتی مرا بدان حال دید با تعجب پرسید: "کجا بودید؟ وای خدا مرگم بده، چرا اینطوری شده‌اید، چرا رنگ‌تان پریده؟" ‏
نمی‌دانست چرا من در حال مردن هستم، با چشمانی باز و متعجب مرا نگاه می‌کرد. گفنم: "با من بودی؟" ‏
‏گفت: "آره، آن پیرزن که لازانیا سفارش داده بود جلو پیشخوان ایستاده می‌خواهد با شما صحبت کند." ‏
‏"پیره زنه!؟" ‏
‏"بله." ‏
‏"با من؟" ‏
"آره، خواهش کرده." و بعد با نگرانی خیره‌ام شد: "حال‌تان خوب نیست؟" ‏
پا‌هایم متعلق به من نبودند، اما آن دو پای بیچاره آرام آرام جلو می‌رفتند تا پیچ آشپزخانه را طی کنند و مرا به پشت پیشخوان برسانند. چشم‌هایم هم، چشم‌های من نبودند، اما آن پیرزن را می‌دیدم که جلو پیشخوان ایستاده است. پاهایم همچو دو مأموری که متهم را به قاضی می‌برند مرا کشان کشان در برابر پیرزن قرار دادند. چند لحظه‌ای گذشت ولی انگار چند سالی بود که مقابل پیر زن ایستاده بودم. دلم می‌خواست هر بلایی سرم می‌آید، همان لحظه بیاید و همه چیز تمام شود. بعد من از خواب بپرم و فکر کنم که چه کابوس وحشتناکی بود. دستی به گونه‌ام کشیدم. دیدم، بیدارم. سلام کردم. او لبخند مهربانی بر لب داشت. دستش را به سوی من دراز کرده بود و هنوز لبخند می‌زد. احساس کردم می‌خواهد با من دست بدهد من هم دستم را با تمام توانی که داشتم به سوی او دراز کردم. دستم را گرفت. احساس کردم چیزی را در میان دست من می‌گذارد.‏ فکر می‌کردم انگشتی لاستیکی را با دستمال کاغذی در دستم می‌گذارد.‏ چقدر شرمنده بودم.‏
‏گفت: "به خاطر اینکه از هر روز خوشمزه‌تر بود. امروز سُس دیگری داشت. این پول نوشابه برای شماست." ‏
‏و آنوقت اسکناس را توی دستم جا داد. ‏
‏خانم گارسون شنید و با خوشحالی خندید و گفت: "آقا نادر باید این سُس را یادم بدهید."‏ ■

نادر خوشدل 
         سایت مرجع