. داستان کوتاه چشم از سارا کاىید
برداشت شما از این اثر چیه؟ برام بنویسید
خیلی گنگ و سربسته بود اما از اهل فن جویا شدم و با اینکه اولین بار بود این اثر را میخواند اینگونه گفت ؛
یه پرسش در مورد نصبت آن شخصیت پیر طرح میشه، که آیا اون پدرشه؟ همسرشه؟ پدرخوانده؟ شوهر سالخورده؟
در درجه دوم باید دنبال کُد هایی بگردیم که داده شده توسط نویسنده....
در درجه سوم باید به تکه های بی نظم پازل دقت کنیم چون این اثر کوتاه فاقد پیرنگ و حتی زمان و مکان و اجزای پیرنگ و غیره است و بیشتر شبیه دلنوشته ست ، البته تا پیش از این نکته ی پُررنگ و آشکار که به زیبایی و غیر مستقیم داره به این معادله اشاره میکنه که 27 سال ازش مراقبت کرده ولی اون فقط 18 بار و سالی یکبار ازش پرسیده که چرا به این اسم منو خطاب میکنی ، یعنی از 9 سالگی که سن تکلیف و بلوغ تقریبی دختر هاست ، اون شروع به پرسش کرده، پس دو برداشت ، متفاوت میشه ازش داشت ، 1_ آیا از 9 سالگی در کنارش بوده؟ 2_ آیا از بَدوِ تولد همراهش بوده و نصبت پدر فرزندی داشتند ولی از سن 9 سالگی ازش سالی یکبار پرسیده که چرا منو به این اسم عجیب صدا میکنی؟
در سمتی دگر میشه حدس زد که نقش چشم های اون فرد نابینا و مریض رو طی سالها ایفا کرده و واسه همین بهش میگفته ؛ چشم.
خب حالا یه ابهام ؛ چرا باید تصور کرد شخصیت نابینا و ناخوش احوال درون داستان یک فرد مذکر بوده؟ خب شاید مونث بوده !
در ضمن چگونه یک فرد مریض و زمینگیر و ناخوش احوال که حتی تا آخر داستانی ده خطی هم نتونست دوام بیاره و فوت شد، طی اون سالها از یک فرد سالم و جوان و بینا مراقبت میکرده؟ پارادوکس داره یکجور وارونگی مبهم .
من رُک بگم ، بنظرم خیلی مبهم و بی اصول نوشته شده این داستان کوتاه. چون دریغ از رعایت یکی از اصول های نویسندگی
. چون شخصیت دوم داستان نابینا بود ، پس نقش اصلی ناچار میشد که هر چیز واضحی رو بهش بگه. مثل رنگ لباس و غیره ، و در نویسندگی خلاق مهم ترین اصل ، دقیقا برعکس آین آمره. یعنی میگن که اصل مهم = نگو~ نشون بده.
یعنی مثلا در داستان نباید بگی که ؛ امروز شنبه و هوا خیلی بد هستش.و زن همسایه ما بیوه هستش و من از تو خوشم میاد اما چون چادر سر میکنی ، من حتی رنگ موههایت را نمیدونم چه رنگیه. و حتی رنگ چشمات هم معلوم نیس. من از پشت پنجره همیشه تو رو دید میزنم و...
در عوض باید این حقیقت که هوا چگونه بوده را به مخاطب نشان بدهی یعنی مثلا بگی ؛
_ ابری که تمام هفته بالای شهر ایستاده بود، عاقبت بارید، سکوت کوچه ی بن بست مان را شُر شُر ناودان ها شکست. به گمانم خروس همسایه ی اجاره نشینتان از باران بدش می آید ، چون سحر تنها یکبار خواند ، و من چشم انتظار از پشت قاب پنجره ، خیره به بازوی باریک کوچه بودم که باز چراغ خانه ی وارثی روشن شد ، بگمانم بیوه ی ساکن به زیر سقف کج و اجاره ای نماز صبح میخواند ، لابد میخواهد گره از بخت شومش باز شود، و شاید خواستگاری جدید بیابد، ساعت بروی دیوار آجری خواب مانده بود که تو آمدی ، قلبم به تپش افتاد و منظره ی زندگی در نگاهم همچون چادر سیاهت خیس شد، رنگ موههای خیس تو، در نگاهه گُنگ و مضطربم ،باز بلاتکلیف ماند. رنگ چشمانت نیز در نگاهم روشن نیست. من و بیوه ی کوچه هر دو در بلاتکلیفی به سرمیبریم
همچون زن غریب و بیوه ی کوچه که با حس بلاتکلیفی اوخت شده ، من نیز بلاتکلیفم اما این کجا؟ و آن کجا؟ ..
بنظرم اگر زنان بیوه موی خود را شرابی کنند از بلاتکلیفی در بیایند.
شاید امروز نه! اما تا شنبه ی دیگر چرا!...