.  داستان کوتاه  چشم   از  سارا کاىید 


داستان کوتاه  چشم.... 

http://true-story.blogfa.com


http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif نام داستان: "چشم"
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif نویسنده: سارا کائید
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif فرمت: PDF
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif حجم: 51 کیلوبایت
http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif برای دانلود نسخه pdf داستان روی تصویر زیر کلیک کنید.

http://s2.picofile.com/file/7117131933/download_icon.png

این مطلب توسط  وبلاگ   jinnn.blog.ir  تهیه شده.  و برای نشر در محیط مجازی  وبلاگ های  "بیان" Bayan.ir است.  احمد مشیر   _ سوفیا اریانژاد 
همچنین متن این داستان را می توانید در ادامه مطلب بخوانید.


چشم
دست های گرمش توی دستم، لب هایم روی گونه اش چشم هایم درست توی چشم هایش، عشق لبالب می کند از چهره ام. آنقدر دوستش دارم که حاضرم جانم را فدایش کنم.
کفش های قرمز رنگی که وقتی آن ها را برایم خرید مثل یک رویا بودند، یک رویای شیرین که دیگر اندازه ام نبود. آن ها را به پا کرده بودم، پالتوی قرمز رنگی که سال گذشته برایم خریده بود را بر تن کرده و یکی از شلوارهای دوران کودکی که با کلی ذوق نگه داشته بودم همراهم آورده بودم و او حتی نمی دید که من چه چیزی پوشیده ام و یا قیافه ام چه شکلی است، اما من با ذوق لباس هایی را که جزء خیلی بزرگی از زندگی ام هستند را با خود آورده بودم و مجبور بودم که برایش توضیح بدهم که چه چیز بر تن دارم.
خیلی پیر نیست و جوان هم هستش، نمی دانم چرا باید سرنوشت این باشد چرا باید رفتن و هر چه زمان جلوتر می رود بیشتر دوستش دارم. و هم زمان با عقربه ساعت که هر دقیقه جلو می رود زمان عمر او هم دارد به پایان می رسد. او مرا به اسمی که خودش دوست دارد صدا می کند. من آن موقع ها که بچه تر بودم نمی دانستم معنی اش چیست؟ تا یک روز از او پرسیدم و امروز برای هجدهمین باری است که معنی اسم را از او می پرسم و او با همان صدای گرفته اش جوابم را می دهد.
همین که عقربه ها دقیقه ها را یکی یکی رد می کردند دست هایش سرد و سرد تر می شدند. چند تا پتو رویش کشیدم. دوست نداشتم فکر دیگری جز این که سردش است داشته باشم اما نمی شود. دست هایش هر دقیقه سرد تر می شوند. پتو ها را کنار زدم، باز نگاهش کردم. قلبم تاپ تاپ می زد. دست هایش سرد شدند و دیگر هیچ گرمایی در دست هایش حس نکردم. دستم را ول کرد و لب هایم از روی گونه اش بلند شدند. چشم هایم دیگر چشم هایش را ندیدند. بغض توی گلویم بی اختیار ترکید. صدای گریه ام با جیغ همراه شد. او کسی بود که بیست و هفت سال از من مراقبت کرد.

سارا کائید

  برداشت شما از این اثر چیه؟  برام بنویسید   

خیلی  گنگ و سربسته بود  اما از اهل  فن  جویا شدم  و با اینکه اولین بار بود این اثر را میخواند  اینگونه گفت ؛  

یه پرسش در مورد نصبت آن شخصیت پیر طرح میشه، که آیا اون پدرشه؟ همسرشه؟  پدرخوانده؟  شوهر سالخورده؟  

در درجه دوم  باید دنبال  کُد هایی بگردیم که داده شده توسط  نویسنده....   

در درجه سوم  باید  به تکه های بی نظم پازل دقت کنیم  چون این اثر کوتاه فاقد پیرنگ و حتی زمان و مکان و اجزای پیرنگ و  غیره است و بیشتر شبیه دلنوشته ست ،  البته تا پیش از این نکته ی پُررنگ و آشکار که  به زیبایی و غیر مستقیم داره به  این معادله اشاره میکنه که 27 سال ازش مراقبت کرده ولی اون فقط 18 بار و سالی یکبار ازش پرسیده که چرا به این اسم منو خطاب میکنی ،  یعنی از 9 سالگی که سن تکلیف و بلوغ تقریبی دختر هاست ،  اون شروع به پرسش کرده،   پس دو برداشت ، متفاوت میشه ازش داشت ،   1_  آیا  از 9 سالگی در کنارش بوده؟  2_ آیا از بَدوِ تولد همراهش بوده و نصبت پدر فرزندی داشتند  ولی از سن 9 سالگی ازش سالی یکبار پرسیده که  چرا منو به این اسم عجیب صدا میکنی؟  

در سمتی دگر   میشه حدس زد که  نقش چشم های  اون فرد  نابینا و  مریض رو  طی سالها ایفا کرده  و واسه همین  بهش  میگفته ؛  چشم.

 خب  حالا یه ابهام  ؛   چرا باید تصور کرد  شخصیت نابینا و ناخوش احوال درون داستان   یک  فرد  مذکر   بوده؟  خب  شاید  مونث بوده !  


در ضمن  چگونه یک فرد مریض و زمینگیر  و  ناخوش احوال  که حتی تا آخر داستانی ده خطی  هم  نتونست دوام بیاره  و  فوت  شد،   طی  اون سالها  از یک فرد سالم و جوان  و بینا  مراقبت  میکرده؟  پارادوکس داره    یکجور  وارونگی  مبهم .     

من  رُک  بگم   ،   بنظرم  خیلی  مبهم  و  بی اصول نوشته شده این داستان کوتاه.   چون  دریغ از رعایت  یکی از اصول های نویسندگی    

.  چون شخصیت  دوم داستان نابینا  بود  ،  پس نقش اصلی  ناچار  میشد که  هر چیز واضحی رو  بهش  بگه.  مثل رنگ لباس و غیره ،  و در نویسندگی خلاق   مهم ترین  اصل   ،  دقیقا  برعکس آین آمره.  یعنی میگن  که   اصل مهم =   نگو~ نشون بده.   

یعنی  مثلا  در داستان نباید  بگی  که ؛   امروز شنبه و هوا خیلی بد هستش.و زن همسایه ما بیوه هستش و من از تو  خوشم میاد  اما چون چادر سر میکنی  ، من حتی رنگ موههایت را  نمیدونم  چه رنگیه. و حتی رنگ چشمات هم معلوم نیس.   من از پشت پنجره همیشه تو رو  دید  میزنم  و...

 

     در عوض باید  این حقیقت که هوا چگونه بوده را به مخاطب نشان بدهی یعنی مثلا بگی ؛      

   _  ابری که تمام هفته  بالای شهر ایستاده بود،  عاقبت بارید،   سکوت کوچه ی  بن بست مان را  شُر شُر ناودان ها  شکست.   به گمانم خروس همسایه ی اجاره نشینتان  از باران بدش می آید ،  چون سحر تنها یکبار خواند ،    و  من چشم انتظار  از پشت قاب پنجره ، خیره به بازوی باریک کوچه بودم که باز  چراغ خانه ی وارثی  روشن شد ،  بگمانم  بیوه ی ساکن به زیر سقف کج  و اجاره ای نماز  صبح میخواند ،   لابد میخواهد  گره از بخت شومش  باز شود،   و شاید خواستگاری جدید بیابد،   ساعت بروی دیوار آجری  خواب مانده بود   که  تو آمدی ،  قلبم به تپش افتاد و  منظره ی  زندگی در نگاهم  همچون  چادر سیاهت  خیس شد،   رنگ موههای خیس تو،    در نگاهه گُنگ و مضطربم ،باز  بلاتکلیف  ماند.  رنگ چشمانت نیز  در نگاهم  روشن نیست.   من و بیوه ی  کوچه   هر دو  در بلاتکلیفی  به سرمیبریم   

همچون  زن غریب و بیوه ی  کوچه   که  با  حس  بلاتکلیفی  اوخت  شده ،   من  نیز   بلاتکلیفم   اما  این  کجا؟ و آن کجا؟ ..

    بنظرم  اگر زنان بیوه  موی خود را شرابی کنند  از بلاتکلیفی در بیایند.

شاید امروز  نه!  اما تا شنبه ی دیگر  چرا!...