داستان کوتاه   احمدمحمود

ساعت شش عصر بود و من داشتم وسایل کارم را جمع و جور می کردم تا به خانه بروم . تقویم رو میزی را برای

 روز بعد تنظیم کردم . بیست و هشت مرداد هفتاد و هشت. کارم که تمام شد متوجه دختری شدم که از پشت شیشه بلند 

ویترین، داخل آژانس را تماشا می کرد. به نظر توریست می آمد. چهره اش از پشت شیشه و انعکاس نور چراغها و خورشید 

واضح نبود. فکر کردم شاید می خواهد بلیط بخرد . از مدیر خداحافظی کردم و بیرون رفتم. دخترک بیست و دو سه ساله به 

نظر می رسید. یک مقنعه فیروزه رنگ با گلهای نارنجی به سر داشت که به طرز ناشیانه ای در زیر گلویش گره خورده بود. لباس 

شیکی به تن داشت . عینکم را که زدم خشکم زد. قیافه و قد و اندازه اش شبیه دختری بود که من در جوانی ، شاید در بیست

 و پنج سالگی می شناختم . پوست سفید، بینی بزرگ و خوش تراش و موهای بلند قرمز مسی با اندام درشت ژرمانها. ضربان 

 قلبم لحظه به لحظه تندتر می شد طوری که آن را به وضوح حس می کردم، گویا می خواست از جا کنده شود. بیش از این

 نتوانستم سرپا بمانم. به دیوار کنار در تکیه دادم و با زحمت پرسیدم:

 دنبال چیزی می گردید خانم ؟ می توانم کمکی بکنم؟

 دخترک به فارسی کتابی و با لهجه آلمانی ، شمرده شمرده و خیلی مودبانه گفت دنبال کسی می گردد و بعد عکسی را نشانم داد که مربوط به مراسم یک عروسی بود . عینکم را عوض کردم و با دقت به عکس نگاه کردم . پسر و دختری

،با لباسهای رسمی عروسی در جلوی جمع زیادی آدم در حال بوسیدن یکدیگر بودند. عکس کهنه و سیاه و سفید بود ولی می

، توانستم خودم و هلن را تشخیص بدهم که در وسط یک جمع بزرگ در حال رقص، ایستاده بودیم.

 -آیا شما پسر و دختر توی این عکس را می شناسید؟

،*** من این عکس را تا آن موقع ندیده بودم. یادم هست که در آن روز دو سه نفر از همکلاسی ها که اهل عکاسی بودند از ما و زمین و زمان عکس می گرفتند ولی تا چند روز بعد که مجبور شدم برای دیدار پدر بیمارم راهی ایران شوم 

  هیچ عکسی از مراسم عروسی چاپ نشده بود و آن تعداد عکسهایی که قبال از خودم و هلن با خود داشتم، توی دوره بازداشت و 

، زندان گم و گور شدند. چیزی که این عکس نشان می داد مربوط به مراسمی بودکه درسالن زیرزمین خوابگاه دانشجویی خودمان 

  در سالروز استقالل الجزایر برگذار شد. دانشجوهای چندین خوابگاه، بچه ها ی آفریقایی و بخصوص عربها ، هر کدام بسته به 

توانشان هدیه یا چیزی برای خوردن و نوشیدن آورده بودند، شامپاین، اسمیرینف، رم، تکیال و یک عالمه آبجو که روی هم 

 بیشتر از یک بشکه نوشیدنی می شد .بعد هم تعدادی بسته سیگارهای ویژه. در آن روزها ترم آخر مهندسی مکانیک را تمام 

کرده بودم و داشتم روی پایان نامه ام کار می کردم. هلن هم سال آخر معماری را می گذراند . هر دو در دانشکده فنی ) ت او( 

درس می خواندیم و دو سالی می شد که در یک خوابگاه باهم زندگی می کردیم. در طول عروسی ، هلن مثل یک پرانسز ، 

می درخشید و هراز گاهی از من دور می شد تا پاسخ کسی را بدهد و یا با تازه واردان خوش و بش کند. شادی و خنده اش 

فضای سالن را پر کرده بود. عقدما همان روز در دفتر شهرداری برلین ثبت شده بود و حاال رسما زن و شوهر بودیم.***

من غرق تصوراتم بودم که دخترک این بار سوالش را به زبان آلمانی تکرار کرد. یک لحظه شک کردم که جوابش را به آلمانی بدهم و یا به فارسی ولی چیزی مبهم و مثل برق از ذهنم گذشت. خیلی رسمی به فارسی گفتم: 

- نه دختر خانم. برایم آشنا نیست .

به وضوح می دیدم که چشم هایش تا لب مژه های بلندش پر از اشک بود ولی گریه نکرد . شاید غرور آلمانیش

مانع می شد. من به سرعت به داخل آژانس بر گشتم و با دلواپسی به مدیرم گفتم که فردا روز تولدمه. به همین علت سر کار 

نمی آیم. از آژانس خارج شدم و پشت به دخترک و پیاده، به سمت میدان فردوسی و از آنجا با اتوبوس به نارمک و خیابان

دردشت رفتم. فکر می کنم چند قدمی هم دنبالم آمد ولی من با وجود درد شدید در پاهایم به سرعت دور شدم. از این که به او 

 دروغ گفتم و حتی نپرسیدم چه نسبتی با هلن دارد یا رفتار خشکی با او داشتم ، شرمسار بودم ولی دیگر گذشته بود. سر راه یک

 قوطی تن ماهی و نان و چند تا تخم مرغ خریدم و خودم را به خانه ام رساندم. ذهنم پریشان بود . از خودم می پرسیدم که این

دختر چطور به ایران آمده و چرا دنبال من یا هلن می گردد. چیزی در ذهنم می جوشید که لحظه به لحظه اوج می گرفت ولی

 من آنرا پس می زدم ، شاید ناآگاهانه از چیزی وحشت داشتم. 

راه پله که همیشه شلوغ بود این بار شلوغ تر شده بود. یک دوچرخه بچگانه هم به بقیه خرت و پرتهای راه پله 

اضافه شده بود. به زحمت راهم را باز کردم و وارد اطاقم در باال خانه شدم و خودم را روی تخت ولو کردم و به فکر فرو رفتم.

عاقبت برای فرار از افکار آزار دهنده ، مشغول پخت و پز شدم. با این حال دستم به هیچ کاری نمی رفت. یاد

 آلبوم عکسهایم افتادم. در میان آنها یک عکس شش در چهار سیاه سفید هلن را که حاال تقریبا قهوه ای شده بود پیدا کردم. فکر 

می کنم آن را همراه یک نامه برای پدر و خواهرم فرستاده بودم. پشتش را نگاه کردم . تاریخ هزار و سیصد و پنجاه و دو. 

شامم را با بی میلی خوردم. دندانهایم را در آوردم و شستم و در یک لیوان آب قراردادم . کمی بعد سعی کردم 

بخوابم. اما نمی شد. 

*** مثل اینکه در مرز بازرگان منتظرم بودند. تو صف کنترل پاسپورت بودم که یک نفر لباس شخصی به طرفم 

،  آمد و من را از میان ده ها نفر دیگر از صف جدا کرد و به دفتر پلیس مرزی برد. همان موقع حدس زدم که باید کسی در مورد 

 من چیزی گفته باشد . البته من با بچه های کنفدراسیون رفت و آمد داشتم ولی آنجا کاره ای نبودم. تنها گه گاه و در روزهای

   بخصوصی مثل چهارم یا نهم آبان به محل سفارت یا کنسولگری های ایران می رفتیم و چند تا تخم مرغ و گوجه به در و 

 دیوارشان می کوبیدیم و بعد هم با آمدن پلیس به سرعت فرار می کردیم. البته بعد از قطع بورسیه هایمان که توسط وزارت علوم 

 و دستور شاه پرداخت می شد ، ما هم کمی خشن تر رفتار می کردیم. مثال با تیرکمان، سنگ هم پرتاب می کردیم که اثرش حد 

اکثر شکستن چند تا شیشه پنجره بود. مرا برای یک هفته در مرز نگهداشتند و بعد تحویل دو نفر ساواکی دادند و آنها هم مرا به

زندان اوین در تهران بردند و بدون معطلی بازپرسی ها را شروع کردند. اول با دلبری و خوش رفتاری و بعد با آویزان کردن از سقف و زدن شالق . من واقعا عالوه بر آنچه خودشان به وضوح می دانستد چیزی برای گفتن نداشتم . انتظار آنها این بود که 

اعتراف کنم رییس کنفدراسیون دانشجویان ایران در آلمان هستم. چیزی کامال غیر واقعی. به مرور و با عکسهایی که به من 

نشان دادند تا استدالل خودشان را واقعی جلوه بدهند ، فهمیدم کسی از میان دانشجو ها و بخصوص یکی از دانشجو هایی که 

در خوابگاه خودمان بوده این بازی کثیف را راه انداخته . البته خودم هم تا حدودی مقصر بودم چون تعدادی کتاب به قول آنها 

ممنوعه هم ، همراه داشتم که تصورات ساواک را بیشتر تقویت می کرد. کتاب کاپیتال ، هجدهم لویی برومر و تاریخ مختصر 

حزب کمونیست شوروی ، بدون آن که اعتقادی به کمونیست داشته باشم. یک بار ساواک عکسی از خبرگذاری رویترز نشانم 

داد که من در آن جلو تر از همه در حال هجوم به یک کنسولگری بودم ، ولی توانستم فردی را در پشت سرمان ببینم که با حا لتی تقریبا مخفی داشت از بچه ها عکس می گرفت. اسمش حبیب بود و می گفتند ده سالی است که دانشجو است. کسی که همیشه سعی می کرد توی جلسات ما شرکت کند. 

 بعد کم کم به یاد آوردم که چطور دور و بر هلن می پلکید و او را با رفتارش آزار می داد. بد بخت ساواک که به  راحتی در دام یک شیاد افتاده بود. به همین خاطر یک روز به رییس بازجوها گفتم اگر دنبال رییس تشکیالت کنفدراسیون می

 گردند بهتر است سری به آقای یزدی بزنند که دارد بی محابا و علنی امپراطوری دانشجویی اش را از آمریکا به اروپا هم بسط 

می دهد، آدرسش را هم که همه عالم از حفظ می دانند.

 شش ماه بعد مرا به دادگاه بردند و طی یک جلسه پنج دقیقه ای و بدون وکیل به سه سال زندان و ممنوع الخروجی از کشور محکوم کردند. تاوانی بی نهایت سنگین برای پرتاب چند تا گوجه. 

اما بدی قضیه آن بود که نمی توانستم این خبرها را برای هلن و بچه ها به بیرون بفرستم. نامه نگاری ممنوع بود 

 و اگر هم نامه ای نوشته می شد معلوم نبود که به گیرنده آن برسد یا نه. به همین خاطر حتی از خواهر و پدرم هم خبری نداشتم. 

بعد از سه سال و در جریان تظاهرات انقلاب  از زندان آزاد شدم و با وجود بی پولی خودم را به آبادان رساندم. پدرم دو سه سالی

 بود که از سرطان مرده بود ولی خواهرم را قبل از مرگش شوهر داده بود. چند روز که گذشت سری به میکده گارنیک زدم . جایی

 که تا قبل از رفتن به آلمان پاتوق ما و آدرس نامه نگاری هایمان بود. ولی از میکده خبری نبود، تماما سوخته بود. از مغازه های

همسایه سراغ گارنیک را گرفتم . گفتند تو دوره انقالب چند تا بچه به میکده ریختند و آنجا را آتش زدند. او هم از ترس مغازه را 

به مفت فروخته بود و به ارمنستان رفته بود. از چند نفری که او را می شناختند، در مورد نامه هایم پرسیدم ولی معلوم شد همه 

چیز های داخل مغازه تو آتش سوخته و خاکستر شده اند.***

 صبح روز بعد با افکاری در هم وکمی دیرتر از معمول از خواب بیدار شدم. درمانده بودم که چکار کنم. با این حال و شاید برای فراموش کردن دیدار روز گذشته، تصمیم گرفتم برای خودم جشن تولدی واقعی به پا کنم. اول املت پر و پیمانی

 پختم و با تانی خوردم. بعد بسته قهوه ام را از ته یکی از قفسه ها بیرون کشیدم و با آدابی که در آلمان یاد گرفته بودم ، آنرا آماده 

 کردم. بعد از خوردن قهوه، سیگار برگ نصفه ای را که برای روز های مبادا نگهداشته بودم بیرون آوردم و روی تخت ، تکیه

داده به دیوار آنرا روشن کردم و مشغول پک زدن شدم. سرم کمی گیج می رفت ولی باکی نبود. با هر پک حالم کمی بهتر می

شد. 

سیگار به ته رسیده بود که صدای زنگ در صاحبخانه بلند شد و دقایقی بعد نعره اکبر آقا آمد که می گفت آقا ناصر  بیا پایین که میهمان داری. تا آن موقع نشده بود که من میهمان داشته باشم به همین خاطر اول رفتم کنار پنجره و با دیدن یک خانم در جلوی در وحشت کردم. من از بالا خانه فقط رو سری و کله اش  را می دیدم، ولی می توانستم حدس بزنم 

که خارجی است . یک کلاه  آفتاب گیر حصیری بر سر داشت که نمی گذاشت او را به خوبی ببینم.

-آمدم.

 با عجله لباس بیرونم را پوشیدم و خودم را به در ورودی رساندم. امیدوار بودم که اشتباهی آمده باشد ، گرچه به 

خاطر دیدار روز گذشته با آن دختر کمی تردید داشتم. همین که وارد پیاده رو شدم بدون آنکه عینکی به چشم داشته باشم هلن 

را شناختم و او، قبل از اینکه کلمه ای  به زبان بیاورم جلوی روی صاحبخانه کشیده ای محکم به صورتم زد .

-چرا؟ 

هلن به زبان مادریش و عصبانیتی که تا آن موقع ندیده بودم هر چه می توانست به زبان می آورد. هیچ فرصتی به 

من نمی داد. کم کم مردم کوچه و بچه های محل دور و برمان جمع شدند و با کنجکاوی به حرفهای هلن گوش می دادند. 

هلن هم بی وقفه بد و بیراه می گفت. حد اقل خوب بود که کسی آلمانی نمی دانست.

-بی وجدان پست. من سالهای سال به هر در و دیواری زدم تا تو را پیدا کنم و دخترت را به توی بی رحم آشغال برسانم بعد او را دست به سر می کنی و از دستش فرار می کنی؟

اوضاع خیلی بد شده بود . به هلن التماس کردم تا با من به داخل خانه بیاید. تو راه پله مثل یک ماده شیر می

غرید. ولی همین که وارد اطاق شد و چشمانش به لوازم خانه افتاد به یک باره ساکت شد. یک گاز تک شعله، یک میز کوچک 

که حالا  ماهی تابه ای روی آن قرار داشت، دو صندلی ، یک تخت فنری یک نفره و یک ساعت شماطه دار و زمینی که با موکت فرش شده بود.

-همین ؟ یعنی همش همینه؟ پس اون زندگی شاهوار شرقی که حبیب کثافت در باره اش می گفت همینه؟ پس همسر و بچه هات کجا هستند؟

-کدام زن ؟ کدام بچه؟ کدام ......؟


یک صندلی جلوکشیدم. او نشست و من فرصت کردم تا او را از فاصله نزدک تری ببینم . با چهل و هشت سال 

سن هنوز زیبا و شکوهمند بود و شاید می توانست جنگ تروای دیگری را به پا کند که ممکن بود مرا هم قربانی خود کند گرچه  من نه هکتور بودم و نه قرابتی با آشیل داشتم. فکر کردم یعنی او زمانی همسر من بوده ؟ و حاال چطور؟ دلم می خواست به سکوتش ادامه بدهد تا من بتوانم برای تمام عمر تماشایش کنم. مثل این که هر دو محو شده بودیم و شاید تنها خاطره ای

  بودیم از چیزی در زمانهایی بس دور. من جرات شکستن سکوت را نداشتم و شاید او هم همین طور. ساکت نشستم لبه تخت و 

غرق دیدارش شدم ،گرچه در اعماق وجودم دوست داشتم دستهایش را لمس کنم، سرم را به میان مو هایش فرو کنم و او را 

ببویم و ببوسم. عاقبت او بود که سکوت را شکست.: 

- تا شش ماهی بعد از آمدنت به ایران و بخصوص تا قبل از تولد رویا، آنچه می توانستم انجام دادم تا تو را پیدا

کنم. شاید صدها نامه نوشتم، به وزارت خارجه آلمان وسفارت ایران و حتی سفارت ترکیه سر زدم. ولی گویا تو آب شده بودی و 

فرورفته بودی به زمین . بعد از تولد رویا کم کم کینه ات را به دل گرفتم چون فکر می کردم تو در پی خوشی های خودت رفته 

ای و ما را به عمد رها کرده ای. آنقدر کینه داشتم که دلم می خواست به محض دیدنت رگهای گردنت را پاره پاره کنم، بر عکس من رویا ، که تا دهن باز کرد و به مهد کودک رفت دنبال پدر جانش، بابا ، با با می کرد و مرا حرص می داد. از دوره دبیرستان هم شروع کرد به یاد گیری فارسی تا مرا بیشتر آزار بدهد. عاقبت هم دانشگاهش را که تمام کرد اصرار پشت اصرار که می خواهد دنبال پدر جان قهرمانش به ایران بیاید. عاقبت هم مرا وادار کرد همراهش به این سر زمین دو رویان بیایم. 

تا ندیده بودم باور نمی کردم که باید برای رعایت نکردن حجاب جریمه بشم و یا توسط دو سه تا بچه که هنوز سبیلشان در نیامده بود ، دستمالی شوم، آنهم نزدیک مسجد شاه . من پرسیدم:

-یعنی تا قبل از این سفر خبر نداشتی که اینجا چه خبر است؟ که من در زندان بودم، که بعد انقلاب  شد و بعد یک جنگ کثیف چند ساله به راه افتاد که توانست آرزوهای میلیونها نفر را بر باد بده؟که من با این چشم های تقربا نا بینا، واین بدن درب و داغون نمی توانستم به آلمان برگردم؟ که با این درآمد ناچیز ، به زحمت زندگی می کنم و پولی برای سفر در بساطم 

نیست؟

- نه . باور کن که تا همین چند روز پیش که از احمد ، دوست نقاشت که تو اصفهان زندگی می کنه شنیدم ، 

هیچ چیز در این مورد و خیلی چیزهای دیگر نمی دانستم. ما اول به آبادان رفتیم ولی میکده گارنیک تبدیل شده بود به یک

 بوتیک لوازم آرایشی و لباس های زنانه و در مورد کسی به اسم ناصر هم هیچ چیز نمی دانستند. بعد هم به اصفهان رفتیم و 

نشانی محل کارت را از احمد گرفتیم،.همان دوستت که برای مراسم ازدواجمان از ایتالیا آمده بود. البته او هم نمی دانست توی

کدام آژنس کار می کنی. ما هم مجبور شدیم به تمام آژانسهای تهران سر بزنیم. رویا در همان نگاه اول تو را شناخته بود 

ولی گویا ترسیده بود خودش را معرفی کند. آنقدر اطمینان داشت که امروز صبح مرا وادار کرد به آژانس برم و آدرس خانه ات را 

از آنها بگیرم . او امروز خیلی اصرار داشت تا با من بیاید و کاری کنیم که تو هم با ما و یا در وقت مناسب دیگری به آلمان 

بیایی، ولی من وادارش کردم در هتل بماند.


من نمی دانستم چکار کنم. در اعماق وجودم میل وصف ناپذیری غلیان می زد که او را در بغل بگیرم و همراهی

اش کنم و از طرف دیگر با خود مبارزه می کردم تا او را از خود برانم. من هنوز ممنوع الخروج بودم و با این همه زخمی که در 

بدن داشتم تنها می توانستم سربار آنها شوم. همین حاال هم می توانستم درد شالقهایی را که در بدن داشتم حس کنم . 

هلن حاال داشت برخالف طینت آلمانیش بی صدا اشک می ریخت و من حتی انگشتم را به سمت صورتش نبردم 

تا اشکهایش را پاک کنم.

زمانی ما عاشقان عدالت بودیم و بازیچه نا پخته ای در دستان برادران چپ یا بزرگ تر از خود و فکر می کردیم

می توانیم مثل چگوارا با گرفتن تفنگ در دستانمان این عشق را محقق کنیم ، بدون آنکه لوازمش را آماده کرده باشیم. نتیجه

اش شد همین زباله دانی که همه جا رخنه کرده و من هم مثل همه هم نسلی هایم با حماقتهای خود در برقراری آن شراکت 

کردم وشاید تاوان این حماقت همین باشد که با اندوه دوری از هلن زندگی کنم . دمی بعد قاطعانه به هلن گفتم که من در 

ایران می مانم و بهتر است که رویا هم فکر مرا از سر بیرون کند و گفتم: 

-به رویا بگو که اشتباه کرده . یا بگو که من شب قبل به مسافرت رفته ام و معلوم نیست کی برگردم. و یا..... بعد کلاهش را به دستش دادم و در اطاق را برایش باز کردم. هلن با تانی برخواست. دم در ، لحظه ای به  من نگاه کرد ، اشکهایش را پاک کرد و بیرون رفت. 

www.takbook.com۱۳۹۹/۰۸/۰۳  

۰۱:۲۶